PART 30

3K 451 261
                                    

ووت و کامنت یادتون نره

*متن چک نشده
غلط املائی ها رو بهم بگید

*

بدون توجه به صدای جانگ هوسوک که فریاد میکشید"پیداشون کردی به گوشیم زنگ بزن...من میرم سمتِ مخالف رو بگردم"به سمتِ جنگل انبوه، پر از درخت های تنومند و پهن برگ دویید. توجهی به گِل های حاصل از باران شدیدی که چند ساعتِ قبل باریده بود، که مانعِ بالا رفتنِ سرعتِ قدمهاش میشدن ، نکرد وَ در عوض، قدرت و نیروی قدمهاش رو بالا بُرد تا بتونه با سرعت بالای به دنبال جونگکوک بگرده.

از کودکی ، به دلیل ساعت ها گُم شدنِ برادرش توی جنگل از فضای خوفناک و رعب آور این مکان وحشت داشت و حالا تاریکی آسمان هَم وحشت و لرزه بیشتری رو به اندامش مینداخت...
چه عجیب! حالا باز هَم بعد چندین سال دُرست توی جنگلی تاریک، تنها به دنبالِ برادرش میگشت! اما اینبار فرق داشت، بزرگ شده بود و میدونست این تهدید با یک گُم شدن ساده یکی نیست...‌اینبار واقعا ممکنه برادرش رو از دست بده...حتی اینبار مسئله فقط یونگی نبود ! مَردی کنارِ برادرش حضور داشت که همه، هست و نیستش به حساب میومد...مردی که دیوانه وار عاشقش بود!

با چشمهای بی فروغش پشت و ما بین درخت ها رو از نظر میگذروند تا بتونه رَدی از کلبه چوبی که متعلق به مَردِ آسیب دیده اش بود رو پیدا کنه...نفسش تنگ شده و سینه اش به خِس خِس افتاده بود ولی باز هَم به دنبالِ اثری از اون دو میگشت...نمیتونست تسلیم بشه...باید پیداشون میکرد و جونگکوک رو به آرامش میرسوند...با صدای قدمهای سریعِ شخصی، روی برگ های ریخته شده به روی زمین، سَرش به سمتِ صدا چرخید و نفسِ لرزانش رو با امیدواری بیرون فرستاد

صدا دور بود اما میشد به طور واضح تشخیصش داد...به پاهاش قدرت داد و به دنبال صدا قدم برداشت...نمیدونست به کجا میره و توی چه نقطه ای از جنگل قرار داره اما امید داشت این صدا یا از طرف برادرش ساطع میشه یا از سمت جونگکوک!...بی هدف میدویید تا بتونه شخصی که هر لحظه ازش دور تر میشد رو پیدا کنه...درد قفسه سینه اش اَمانش رو بریده بود اما این مسئله از قلبِ ضعیفش ، اهمیت بیشتری داشت!

شاخ و برگِ درخت ها جلوی دیدِ نگاهش رو گرفته بودن و نمیذاشتن به دُرستی اطرافش رو بررسی کنه...با دستهاش شاخه ها رو کنار میزد تا از مقابلش کنار برن و بریدگی های سطحی روی پوستِ لطیفش رو به جون میخرید...درد و سوزش رو احساس میکرد اما الان اهمیتی به این موضوع نمیداد.
وقتی نفس کم اورد، روی سنگِ بزرگی نشست و ناله بلندی سَر داد...مشتِ محکمش رو، به روی قلبش کوبید تا دردِ غیر قابلِ تحملش رو ذره ای کم یا ساکت کنه!

از روی بیچارگی بعضِ سنگینش شکست و قطراتِ اَشک ، از گوشه دو چشمِ خمارش، سرازیر شد و به روی گونه های یخ زده اش سُر خورد...سَرد بود و میلرزید اما قلبِ پاکی که تنها جرم و گناهش عاشقی بود، داشت آتیش میگرفت و میسوخت...
با پشتِ دستش، خیسی صورتش رو پاک کرد و به پارچه نازکِ پیراهنِ سفیدش چنگ زد...
با فکرِ اینکه شاید دیر رسیده و جونگکوک بالاخره تقاصِش رو پَس گرفته، باعث میشد از ترس و استرس ؛ رو به بیهوشی بره.

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now