PART 32

3.6K 485 333
                                    

اول از هر چیزی متاسفم که این پارت دیر آپ شد
عذر خواهی🦋🙏🏻


متن چک نشده...مثل همیشه!

ووت و کامنت یادتون نره!

*

جونگکوک با شنیدنِ صدای چندین قدمِ سریع و محکم، بدون اینکه تکیه اش رو از دیوارِ سرامیکی سَرد بگیره ، زیر چشمی به اِنتهای راهروِ بلند و پهن، نگاهِ گذرایی انداخت و سریع مسیرِ چشمهاش رو به دربِ سفید رنگِ اتاقی که تهیونگ رو بهش انتقال داده بودن ، تغییر داد...نمیخواست با یونگی چشم تو چشم بشه...با اینکه متجاوزِ خواهرش و تقصیرکار نبود اما گناهِ کمی مرتکب نشده بود!
تهیونگ رو میخواست اما قرار نبود از کارِ برادرش چشم پوشی کنه...با اینکه دیگه پی انتقام رو نمیگرفت اما قرار نبود بهش لبخند بزنه و باهاش هَم صحبت بشه...این برای هَر دو طرف بهتر بود.

یونگی با دیدنِ قامتِ آشنای مَرد، برای چند لحظه قدمهاش رو کُند شد و تقریبا وسطِ راهروِ خلوت از حرکت ایستاد...با صدای جونگین که عصبی و ناباور زمزمه میکرد"اون جئون نیست؟"به خودش اومد و اَخمهاش رو توی هَم کشید و سَری به نشانه مثبت تکون داد... قدمهاش رو محکم برداشت و به سمتِ مَردِ که با جدیتِ تمام به مقابلش چشم دوخته بود پا تُند کرد تا سراغِ برادرش رو از آدمی که بهش اعتماد نداشت، بگیره...فکر به اینکه تهیونگ تا به الان کنارِ این آدم بوده، اذیتش میکرد.

لیسا با دیدنِ جونگکوک بَند های کیفش رو محکم بینِ دستهاش فشرد ، سریع تر حرکت کرد و یونگی رو کنار زد... جلو تر از یونگی مقابلِ مَردی که حتی نگاهش نمیکرد، قرار گرفت تا از بحثی که امکان داشت بینِ اون دو رُخ بده ، جلوگیری کنه...هنوز استرسی که تو این چند ساعت، بخاطرِ نبودِ تهیونگ کشیده بود، توی بدنش مونده بود...ترس و نگرانی که بابتِ اوضاعِ جسمی ضعیفِ تهیونگ داشت، رعشه به تَنش انداخته و مثلِ همیشه بابتِ محدود کردن و دخالت بی جا توی زندگی پسر پشیمون بود اما حیف که فایده نداشت.

جونگکوک با صدای سَرد و خنثی لب باز کرد و قبلِ اینکه لیسا سوالی بپرسه، برای اینکه صدای دختری که همیشه سعی داشته تهیونگ رو ازش جدا کنه رو نشنوه ، گفت:
_دکتر ها دارن معاینه اش میکنن

لیسا لبش رو گزید تا از نگرانی که داشت، کَم کنه...به طرفِ یونگی چرخید و همینکه مَرد بهش نزدیک شد، دستش رو ، روی قفسه سینه اش گذاشت تا از حرکت بایسته وَ به عقب هُلش داد...با لحنی ملایم و تاثیر گذار به آرومی گفت:
_بیاید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد

یونگی با غیظ و حرص، نگاهِ غضب آلودش رو از جونگکوک گرفت و توی چشمهای دُرشتِ لیسا زُل زد:
_یعنی چی؟ برای چی اینجاست اصلا؟[ مُچِ دستِ ظریفِ دختر رو گرفت و کنار زد]باید جواب بده...برو کنار...چه بَلای سَرش اورده؟ نمیخوای که همینجوری بشینم و نگاهش کنم؟

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now