part 1

1.3K 165 134
                                    

عشق، عشق می‌آفریند.

عشق، زندگی می‌بخشد.

زندگی، رنج به همراه دارد.

رنج، دلشوره می‌آفریند.

دلشوره، جرات می‌بخشد.

جرات، اعتماد می‌آورد.

اعتماد، امید می‌آفریند.

امید، زندگی می‌بخشد.

زندگی، عشق به همراه دارد و عشق، عشق می‌آفریند.
«مارکوس بیکل»

____________________

پارت یک: <فقط اعتماد کن☘️>

اتاق ها رو یکی پی از دیگری چک میکرد، نزدیکِ ساعت پایان شیفتش شده بود، و تقریبا همه چی طبق برنامه پیش رفته بود...به جز مهمان ناخوانده ای که سر و کلش یهویی پیدا شده بود...همسر سابقش!!

جین اخرین اتاق رو هم چک کرد و همزمان به حرفهای هیوجو گوش میداد...پوفی کرد و برگشت:

"هیوجو ما الان یه ساله از هم جدا شدیم...برای گفتن این حرفا دیر شده...پس لطفا برو"

ساعت، ۶ صبح رو نشان میداد...براش عجیب بود که هیوجو برای دیدنش، اون ساعت به ایستگاه پلیس امده بود...ولی بهش حق میداد، چون تنها جایی که مطمئنن اون رو میدید، در اونجا بود...زمان، بیرحمانه جلو میرفت و به تایم انجام نقشه نزدیک میشد.هیو جو بازوش رو کشید:

"خواهش میکنم گوش بده...جین، من هنوز نمیدونم چیکار کردم که ازم جدا شدی..."

"تو کاری نکردی...فقط من دوستت نداشتم..."

قطره های اشک، از چشمان هیوجو چکید:

"پس...چرا باهام ازدواج کردی؟؟"

جین، نیشخندی زد و دلیل حقیقی ازدواجش رو گفت:

"برای پول...حالا برو"

جین به راه افتاد... تا یک ربع دیگه باید نقشه عملی میشد و شیفت روبه نامجون تحویل میداد...اینجوری همه فکر میکردند کار نامجون بوده و جین، توبیخ نمیشد...اما مسئله اصلی هیوجو بود که نمیرفت...اون دختر انگار قرار بود روی اعصابش بره...

مجبور به خشونت شد...دست هیوجو که برای جلب توجه و ترغیب به گوش دادن حرفاش، روی بازوش نشسته بود رو گرفت و به جهت مخالف پیچاند...هیوجو با درد بدنش به سمت مخالف جین چرخید و دست هیوجو، پشت سرش قفل شد...هیوجو با درد چشماش رو بست...اما دردناک تر عمل بعدی جین بود. اسلحه کمریش رو روی شقیقه هیوجو گذاشت و کنار گوشش، حرفهای شکنجه گرش رو زد:

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Where stories live. Discover now