part 3

962 144 52
                                    


درد و رنج خودخواه است، توجهی تمام و کمال می‌طلبد، اما هر لحظه بخشی از یک کلیت است.
هر لحظه رد قلمویی در یک نقاشی است؛ مثلا نقاشی‌ای از یک رودخانه که وقتی عقب می‌ایستیم و نگاهش می‌‌کنیم، می‌تواند زیبا به نظر برسد.
گاهی چنان درد و رنج شدیدی را تجربه کرده‌ام که آرزو داشته‌ام همه چیز به پایان برسد، اما وقتی عقب می‌ایستم، می‌بینم آن‌ها فقط سایه‌هایی هستند که نور را برجسته‌تر می‌کنند.

کتاب آسایش/مت هیگ

_______________________
پارت سه: <تو کی هستی⁉️>

"چون...اون مُرده."

رنگ ترس از چشمهای تهیونگ پر میکشه و به رنگ تعجب تبدیل میشه. پس کسی توی زندگیش بوده و از دستش داده...از دست دادن سخته، این رو تهیونگ خوب میدونست. خوب میدونست که وقتی کسی که توی دنیا برات مهمه رو از دست بدی، چقدر میتونه روزگار نامرد، عوضت کنه:

"چرا...چی شد که مُرد؟"

"دیگه داری فضولی میکنی..."

جونگکوک، دستهای تهیونگ رو رها کرد و چند قدم به عقب رفت. چشمهای سرکش جونگکوک، چموش‌تر از این بودند که احساساتش رو بروز بده. از اشپزخانه بیرون رفت و به سمت پذیرایی قدم برداشت...خطر از بیخ گوش تهیونگ گذشته بود. نفس عمیقی کشید و به سمت سینک ظرفشویی رفت تا ظرف ها رو آب بکشه..بعد از تمام شدن وظایف اجباریش از آشپزخانه بیرون امد و به سمتی رفت که جونگکوک نشسته بود. جونگکوک نیم نگاهی به تهیونگی کرد که این پا اون پا میکنه و با لحن جدی پرسید:

"چیه؟؟"

"میخواستم بپرسم...اتاقم کجاست؟؟"

جونگکوک، لبخند نصف و نیمه‌ای زد و گفت:

"مگه هتله؟؟اتاق میخوای؟؟"

لب های تهیونگ چند بار مثل ماهی باز و بسته شد. میخواست جواب گستاخی جونگکوک رو بده اما نتونست. سرش رو پایین انداخت و سمت میز کنار پذیرایی رفت که صدای جونگکوک به گوشش رسید:

"اتاقت کنار دستشوییه. انباری بوده برای همین کوچیکه...یه تخت کوچیک گذاشتم برای اینکه روش بخوابی"

تهیونگ، سرش رو چرخوند و برای قدردانی لب باز کرد:

"م_مَمنونم..."

جونگکوک پوزخندی زد اما زنگ در، مکالمه اون دو رو قطع کرد...جونگکوک از جاش بلند شد و در حینی که با تهیونگ صحبت میکرد به سمت در رفت:

"حالا هم برو توی اتاقت و تا وقتی مهمونم نرفته بیرون نیا...نمیخوام یه موش کوچولو مزاحم سکسمون بشه..."

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Where stories live. Discover now