Chapter 7: Don't go...Please

222 25 7
                                    


روی مبل، رو به روی میز کارش نشسته بودم و سرم پایین بود.
با اینکه قبل از ورود به اتاقش به صورتم اب زده بودم و با کلی بدبختی سعی در از بین بردن قرمزی چشمام و بینیم داشتم. اما تا پامو توی اتاق گذاشتم و سرشو بلند کرد، اخماشو توی هم کشید و دستوری بهم گفت بشینم.

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و‌ لبمو ‌گاز گرفتم.
داشت با اخم غلیظ تند تند یه چیزایی روی برگه آزمایشام مینوشت.
با استرس با انگشتام بازی کردم و‌نفس عمیقی کشیدم.
همیشه دیدن جین اوپای عصبی و اخمو به جای جین اوپای مهربون و شاد که یه لحظه دست از شوخی و خنده برنمیداره برام سخته.
و اینکه بدونی تو‌ باعث به وجود اومدن اون اخم بزرگ و عمیق روی پیشونیشی سخت تر و عذاب اور تره .
با صدای در بالاخره سکوت یک ربعشو شکست و یه بیا توی عصبی گفت.

با ورود نامجون اوپا به داخل اتاق، با قیافه‌ی متعجب و ابروهایی که ‌بالا انداخته بود، سکوت اتاق بالاخره شکسته شد
#یا مسیح چرا هوای اینجا اینقدر سرده؟ این چه جویه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و اروم سلام کردم و دوباره سرمو پایین انداختم
با دیدنم در اون شرایط، چشم و بینی قرمز تعجبش بیشتر شد و با سرعت به سمتم‌ اومد
یه نگاه به جین اوپا که بی توجه و انگار نه انگار کسی وارد اتاق شده بود، همچنان داشت با اخم کارشو انجام میداد انداخت و با دستش سرمو بلند کرد و نگران نگام کرد و اروم گفت
#فسقلی چی شده؟ چرا گریه کردی؟ جین چیزی بهت گفته؟

لعنتی به خودم فرستادم.
معلومه با خودش فک کرده توی این شرایط مقصر چشمای قرمز من جین اوپاس
سرمو ‌به دوطرف تکون دادم و اروم گفتم
-نه هیچی نیست اوپا، جین اوپا چیزی بهم نگفته.

مشکوک و نامطمئن نگاه دیگه به جین انداخت و اروم تر گفت
#مطمئنی؟ میتونی به اوپا بگی ها.

با صدای عصبی جین اوپا هر دو سرمونو به طرفش چرخوندیم.
لعنتی، با یه اخم غلیظ و چشمایی که هیچ حسیو نشون نمیداد بهم زل زده بود.
از ترس نفسمو ناخوداگاه حبس کردم و دستامو مشت کردم.

از آخرین بار که اینقدر عصبی نه، ولی تا حدودی اینطوری عصبی دیدمش خیلی میگذشت.
آخرین بار فک کنم ۱۴ یا ۱۳ سالم بود.
بعد از اینکه باهاش لج کرده بودم که دلم میخواد برم توی حیاط بدوم، اونم منو تنبیه کرد و با قفل کردن در اتاق نقاشیم نذاشت تا یه هفته نقاشی بکشم و منم از حرص زدم گلدون مورد علاقشو شکستم.

*پچ پچ کردنو تموم کنید....مین ات حرفی هست که بخوای بزنی؟ چیزی که ازش خبر نداشته باشم؟
با گفتن مین ات فهمیدم اوضاع تا چه حد خرابه
اروم سرمو به دو‌ طرف تکون دادم که نفس عمیقشو با حرص بیرون فرستاد

یه نگاه به نامجون اوپا که همونطور شک زده نگاهش میکرد انداخت.
هیچ وقت تا حالا ندیده بود که جین اوپا با من اینطوری حرف بزنه و خب عصبانیت جین اوپا به شدت ترسناک بود
با همون لحن گفت
*نامجونا کاری داشتی؟ چیزی میخواستی بگی؟
نامجون اوپا اب دهنشو قورت داد و اروم گفت
#اره کارت داشتم اما الان دیگه‌ مهم نیست.
بعد با صدای اروم تری گفت
#جین چرا اینقدر عصبانیی؟ یکم اروم تر بچه سکته کرد
جین اوپا نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد
*نگران نباش این....
با دستش اشاره ای بهم کرد.
*تا منو سکته نده. سکته نمیکنه.

My HomeWhere stories live. Discover now