Part 13

131 15 33
                                    

(چیزی که هوسوک الان پوشیده )

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(چیزی که هوسوک الان پوشیده )

هوسوک با خوشحالی از پله ها اومد پایین و به سمت همسرش که تو اتاق کارش بود رفت
هوسوک : یونیییی من اماده شدم بریمممم؟
یونگی نگاهی به تیپش انداخت و اخمی کرد : چرا فکر کردی میذارم همینجوری بیای؟
هوسوک : اممممممم چونکه از کنارم تکون نمیخوری و مجبور میشی مراقبم باشی
یونگی : بیخود....باید عوضش کنی

هوسوک بغضی ساختگی کرد و برگشت که بره ، با دست های مردش متوقف شد : وایسا اول پانسمان پات رو عوض کنم بعد میریم لباس مناسب برات انتخاب کنم
هوسوک : مین یونگی از الان بگم که من اینو عوض نمیکنم

یونگی : سوک منو سگ نکن همینجوریش استرس دارم....یه عالمه محافظ گذاشتم اون اطراف تا اون پیرمرد نخواد کاری بکنه
هوسوک بلاخره کوتاه اومد...نگرانی اون رو درک میکرد
حتی خودش هم استرس داشت
یه بوسه رو لبای همسرش گذاشت : نمیخوام اذیتت کنم پس....به حرفت گوش میدم. بیا پانسمان پام رو عوض کن میرم یه لباس دیگه میپوشم قول میدم یچیز مناسب باشه
یونگی لبخندی زد و همینکار رو انجام داد

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

(حالا انقدر رومنس در نظر نگیرین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(حالا انقدر رومنس در نظر نگیرین....روی میز ها نوشیدنی های الکلی موجوده....ساف شدم تا همچین چیزی پیدا کنم :) )))

(استایل زوج عزیزمون🙂👈👉بدون اون بی صاحاب توی دست یونگی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(استایل زوج عزیزمون🙂👈👉بدون اون بی صاحاب توی دست یونگی....الان گیسامو میکشم )

یونگی نوشیدنیش رو روی میز گذاشت و نگاهش روبه هوسوک رفت : بیب بهم تکیه بده...میدونم زخم پات اذیتت میکنه
هوسوک : ام نه اوکیم
با دیدن مین بونگ دست یونگی رو گرفت و فشار داد و باعث شد یونگی به رو به روش نگاه کنه
مین بونگ نزدیک میز شد : به به رییس بزرگترین بند مافیا و پسر عزیز من
یونگی پوزخندی بهش زد : بعد این همه کارای کثیفت با من چطور جرات میکنی بگی پسرم؟ باز نقشت چیه مین بونگ شی
مین بونگ : گذشته هاگذشته بیا فراموشش کنیم ... بعدشم یادم نمیاد که ازین هرزه کنارت دعوت کرده باشم
یونگی اخمی کرد و بهش پرید : یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم با همسر من اینجوری صحبت کنی
مین بونگ میخنده : درسته هالزی یکم تنوع طلب بود ولی بقیه که مثل اون نیستن...
یونگی : میتونم بپرسم چرا فکر کردی به حرفات قراره گوش بدم؟ زورت بهم نمیرسه
مین بونگ : درسته من زورم بهت نمیرسه ولی میتونم وقتی که حواست نیست یکارایی بکنم
یونگی خواست حرفی بزنه که یه مرد با یک دختر جوان پرید وسط بحثشون : اوه اقای مین
مین بونگ بهش دست میده : اقای چویی خوشحالم از دیدنتون...اوه ایشون دخترتون هستن؟
اقای چویی : بله...دخترم میانگ
میانگ ااحترامی بهشون گذاشت
مین بونگ : چه دختر زیبایی دارید... *به یونگی اشاره میکنه *...ایشونم پسر من هستن

هوسوک حس میکرد جو اونجا براش خوب نیست و حالش داره بهم میخوره دستش رو از دست یونگی کشید بیرون و دنبال دسشویی گشت و با کمک یه نفر بلاخره راهش رو پیدا کرد رفت
سرگیجه شدیدی گرفته بود و توانایی ایستادن نداشت پس اروم رو زمین کنار توالت نشست
یونگی خودش رو از بین اون ادمای کَنه ازاد کرد و دنبال هوسوک رفت

در دسشویی که باز کرد دید هوسوک کنار توالت رو زمین نشسته و نفس نفس میزنه
خودش رو کنارش رسوند : خوبی؟ چرا یهو اینجوری شدی؟ رنگت پریده باید بریم پیش دکتر
هوسوک دستش رو گرفت : ن..نه نمی...نمیخوام.میخوام ب... برم خونه
یونگی حرفی نزد
اومدن به این مهمونی یه ریسک بود
ولی نمیخواست جلوشون کم بیاره و پنهان بشه
یک دستش رو برد زیر زانوش و بلندش کرد و به سمت در خروجی حرکت کرد
راننده ماشین رو اورد
هوسوک رو تو ماشین گذاشت و خودش سوار شد
هوسوک سرش رو رو شونه مَردِش گذاشت
هنوزم بینشون سکوت حاکم بود و تو ذهنشون خودشون رو با چیزهایی که دوسش دارن به زبون بیارن خفه میکردن
وقتی رسیدن ریحانا رو دیدن که با لباس های دارک و تیپ تام بوی همیشگیش رو به روی تهیونگ وایستاده و باهم دعوا میکنن

یونگی به هوسوک کمک کرد و بهشون رسیدن
هوسوک اخمی کرد : ریحانا میشه بگی اینجا چیکار میکنی....مگه قرار نشد بیمارستان بمونی تا خوب شی
ریحانا با لحن تند سمتش برگشت : چرا تو کارای من دخالت میکنین هااااا؟ اون دختره دروغ گو رو چرا ازادش کردییییی.....چرا شب بخوابم صب بیدار شم ببینم جای سهون یه عن دیگرو گذاشتیننننن. دیگه نمیخوام....من یه بچه فاکینگ پنج ساله نیستم برام تایین تکلیف شه...
یونگی : باهاش اینجوری حرف نزن اون حالش بده ... تهیونگ
تهیونگ : باشه بابا حواسم به این سگ اعصاب هست
ریحانا رفت سمت موتورش : سهون بهم برگردون وگرنه سگ تر از اینشم میبینی کیم کلاسیک
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

بعد یه هفته به اشپزخونه برگشت و یک راست سراغ هیونجین رفت
ریحانا : به به جناب هاسکی
هیونجین : کی مرخص شدی؟
ریحانا: مرخص نشدم خودم اومدم .... شنیدم نقشه کشیدی
هیونجین : اهوم....ناچو داره صد راهمون میشم
باید یجوری راضیش کنیم
ریحانا  : خب؟
هیونجین: تنها کسی که الان موجوده تویی
ریحانا اخم کرد: من با اون منحرف عوضی حرف نمیزنم
هیونجین نفسش رو بیرون داد : میدونستم قبول نمیکنی...ولی اگه اون اوه سهونم باهات بفرستم چی؟
ریحانا: قبوله من میرم لباسامو عوض کنم برم سر اون ترکیب جدید کار کنم
.
.
.
.
.
.
.
.
سلام :)
چطورین؟ :)
من بازگشتم با یه پارت دیگه....
امروز یجوری ریدمان بود برام که فکر نکنم بتونم اوک شم
خسته شدم حقیقتا
و دیگه حوصله هیچی ندارم
اما دلیل نمیشه بد دریم رو یادم بره :)
این هفته یکم استراحتم و نمیرم مدرسه و دیگه انقدر خودم رو جر نمیدم که تهش افت کنم و بهم یچی بگن
الان دق دلیم اینجا خالی میکنم
زیاد حرف زدم :) پس بای بای تا پارت بعد
میدونم بد نوشتم ولی به بزرگی خودتون ببخشید
ووت و کامنت هم فراموش نشه :)

Bad Dream 2Where stories live. Discover now