Part 24

77 15 24
                                    

Rihanna's pov....

عشق به ظاهر زیباعه اما از درون عین یه شکنجه میمونه که یه افسار دور قلبت پیچیده شده و هر لحظه ممکنه قلبت رو بی رحمانه فشار بده و نفس کشیدن ازت بگیره
من واقعا خیلی سادم که دوبار عاشق شدم و هردوبار شکست خوردم البته دومی قضیه داره که پایین تر بهش اشاره میکنم
اه حالا اینا مهم نیست میخواد داستان زندگی تحریف شدم رو براتون بگم
البته که تنها کسی هست همچیز رو درباره من میدونه هوسوک
مرور خاطرات از زبون خودم....خیلی کوتاه واقعیت رو میگم چون زندگی پرفکتی نداشتم که بخوام ساعت ها براش وقت بذارم
من تقریبا از شیش یا هفت سالگی بین جنگ و دعوا مامان بابام بزرگ شدم
بابام یه قمار باز لاشی بود که همیشه در حال باخت بود
چیزی که مامانم میگفت خیلی عجیب بود ولی با عکسایی که نشونم میداد نمیشد باور نکرد
میگفت که بابام پولدار بوده و با عشق ازدواج کردن و صاحب بچه شدن
بعد ها توسط زیردستش معتاد و قمار باز شد
من که مهر و محبتی ازش ندیدم
زندگی نسبتا خوبمون تبدیل شد به یه خونه خرابه تو بدترین جای ایتالیا
تقریبا چهارده سالم بود که بخاطر باخت دوباره بابام چون هیچی نداشت مامانم رو فروخت و مامانم دست یکی از اشغال ترین مافیای ایتالیایی افتاد و یک روزم نشد که خبر مرگ مامانم اوردن....بخاطر اینکه زیر نمایش فاکی ای که برای ارضای دیک پلاسیده خودش و ادماش جون داد
حتی همین الانشم که دارم تعریف میکنم داره خندم میگیره
خب خودم چی شدم؟
امممم خب منم فروخته شدم
البته اون کسی که منو گرفت ادم خوبی بود
فکر میکردم واقعا میتونم بازم یکم خوب زندگی کنم تو این جهنم خفه کننده اما کور خونده بودم چون بعد یه ماه بخاطر درگیری بازی های کثیف پدر اون مرد بی گناه کشته شد
اومممم پدرش چشمش منو گرفت
شاید فکر کنید اولین کثیف کاریم با جیک( دوست پسر سابقش)بود اما نوپ اون پیرمرد اینکار کرد اسمش فراموش کردم راستش....ساموئل بود یا نمیدونم هرچی.....سال 17 سالگیم عین یه سگ مرده زندگی کردم....به عنوان یه پادو برای یه مافیا
همون موقع ها بود که هوسوک هم وارد ماجرا شد
البته که پیرمرد سیری ناپذیر دلش میخواست اونم یه امتحانی کنه....اما اون مثل من یه ضعیف بدبخت نبود...حداقلش این بود که بهش کمک کردم فقط با زنگ زدن به کسی که گفته بود....کریس وو
اون پیرمرد به طرز خیلی بی رحمانه ای با دستگاه شکنجه روسی سوراخ سوراخ شد و یکی از بهترین صحنه های عمرم بود
خودم خواستم که ببینم
با تمام قدرت کریس وو کل اموالش رو برای هوسوک کرد و رسما اون رییس مافیا شد....میدونم میدونم
الان براتون سواله که اون حتی بلد نبود ادم بکشه پس چطوری اینطوری شد؟ ایا اون وارث نداشت؟ و خیلی چیزای دیگه که ذهنتون باهاش درگیر شده
خب باید بگم در عرض یک ماه چیزایی که بهش یاد دادن اون رو کامل عوض کرد.....تو ایتالیا بهش میگفتن که یه تازه وارد برای همون خطرناکه و عین سیانور عمل میکنه.....درجواب اینکه وارثی وجود نداشت....خب اون پیرمرد تا جایی که بقیه میگفتن دوتا پسر و یک دختر داشت که دوتا پسرش کشت
و اما اون دختر....مثل مادر من و مادر خودش نتونست اون درد تحمل کنه
حتی جنازش هم انداختن جلوی حیوونای وحشی
اه واقعا دردناکن اینا
اخه چطور به پدر میتونه انقدر دیک صفت باشه؟
نه نه نه پدر منم کم نذاشته بود پس تعجبی نداره
راستی بهتون گفتم چطوری کره ای یادگرفتم؟
هوسوک واقعا باهام مهربون بود با اینکه اوایل اصلا رفتار خوبی باهاش نداشتم چون میترسیدم اما بعد تر تونستم به عنوان رییسم حداقل بهش اعتماد کنم و کلمات ساده رو بیان کنم
کم کم باهم دوست شدیم
رفتار اون مرد خیلی متفاوت بود حتی با اونی که بابام منو بهش فروخته بود بیشتر
زبان مشترکمون انگلیسی بود چون اون ایتالیایی نبود
من از کجا انگلیسی یادگرفتم؟
اوه نگفتم که یه دورگه هستم؟
نصف ایتالیایی که از بابامه و نصف امریکایی که از مامانم.....
مامانم از بچگی بهم یاد میداد و منم تقریبا یادش گرفتم
خلاصه که شیش ماه بعدش هوسوک بخاطر اینکه قدرتش بیشتر شده بود منو هم دست راست خودش کرد هم خواهر خوندش.....واقعا تو این مدت کم به شاهکار خیلی بزرگ به حساب میومد
اولش کارمون معامله اسلحه های مختلف بود بعد اینکه هوسوک قدرت رو داد دست یونگی مواد هم اضافه شد
هوسوک از خاطراتش میگفت و از دردی که داشت
من واقعا نقش یه خواهر براش ادا میکردم
انگار که از یه گوشت و استخون بودیم
برای بیشتر کردن سطح باند ، اون کره رو انتخاب کرد
این وسطا باعث شد که من کره ای یاد بگیرم
روزی که برای گشتن جای مناسب برای انبار با هوسوک به کره برگشتیم تمام واکنشهایی که نشون میداد رو زیر نظر داشتم
یجوری بود انگار استرس زیادی بهش حجوم اورده بود
بی قراری میکرد
تمرکز نداشت
با توجه به چیزایی که تعریف کرده بود از خاطراتش میدونستم برای چیه اما واقعا نمیتونستم حتی با حرفام ارومش کنم
روز چهارم وقتی کارمون تموم شد و جای انبار پیدا کردیم بعدش منو به یه رستوران برد
گفت نمیخواد بدون امتحان غذای کره ای از اینجا بری
باید بگم از دوکبوکی خیلی خوشم اومد و حتی کیمچی های مختلف
برای برگشت پیشنهاد داد که کمی تو خیابون های سئول قدم بزنیم
همینطور که من داشتم درباره طعم غذاها نظر میدادم خیلی یهویی یه بچه کوچولو به هوسوک برخورد کرد
اون خیلی پسر خوشگلی بود
ازونا که دلت میخواست بچلونیش و قورتش بدی
هوسوک دید که بچه افتاده سریع ززانو زد و پسر بچه رو بلند کرد
کسی دور و برش نبود و حدس میزد گم شده
تا وقتی که اون پسر بلبل زبون زبون باز کرد و تو دل هوسوک غوغا شد
اون پسر مردی بود که عاشقش بود
نیاز نبود بریم پلیس و ازونجا بود که یه ماجرای تازه شروع شد
مامان اون پسر هم یه هرزه کامل بود
مدیونید اگه فکر کنید هنوزم دلم میخواد بندازمش جلوی کفتار های خوشگلم
مینسوک اصلا ناراحت نبود که زندگیش از مادرش جدا شده بود
چون اون اصلا مادری نکرد برای اون بچه بی گناه
اون حتی به هوسوک گفت مامان البته که قبلش واقعا استرس داشت و سه ساعت مقدمه چینی کرد تا این موضوع بیان کنه
اما هوسوک با تمام وجودش بهش محبت کرد و قبول کرد
یه عروسی خیلی شاد....حسی که هردوشون داشتن رو هیچکس نمیتونست اون لحظه توصیف کنه
و بعدش که بحث بچه جدید شد و هوسوک با یه عالمه صحبت کردن دربارش با یونگی بلاخره تلاش کردن که با رحم مصنوعی هوسوک خودش باردار شه
و حاصل اون همه تلاش مینهو شد
تو اون زمان کارای باند گردن من بود نه اینکه هوسوک رسیدگی نکنه اما خودم مجبورش کردم که بخاطر اینکه حاملس اینکار نکنه
موقع سونوگرافی چندبار باهاش رفتم چون ذوق داشتم که یه نی نی درحال تشکیل رو ببینم
اولین تجربه عاشق شدنم اونجا به وجود اومد
جیک اوایل خوب بود
واقعا حس میکردم میتونم که بیشتر باهاش ادامه بدم
اما اونم تو زرد از آب درومد
اوه راستی من از ناچو نگفتممممم
ایییی خب تو مدتی که پیش پیرمرد بودم منو به بزور میبرد کلوپ های شبونه
یجورایی ناچو من قرض گرفت و کارش رو کرد
پول خوبی هم نصیب اون دیک پلاسیده شد
اگه به درک واصل نمیشد حاضرم شرط ببندم که بازم اینکار میکرد
ناچو نمیخواست ازم بگذره حتی خواست با هوسوک هم منو معامله کنه
اما تیرش به سنگ خورد
عوضش با تهدید رو به رو شد
یه چندباری درگیری کوچیک بین دو باند رخ داد و بخاطر اذیت شدن بقیه باند ها تموم شد
اما ناچو بیخیال نشد
اه من نمیدونم چه کرمی داره اما بازم مهم نیست
تجربه دوم سهون
شاید عجیب و کصشر باشه اما من از اولشم میدونستم اون کیه اما کاری نکردم....میخواستم زیرنظر داشته باشمش
اینکه اون منو دوست داشته باشه واقعا نمیدونم
شاید ظالمانه به نظر بیاد ولی اونا همش بازی بود
اون ادا ها برای این بود که فقط ببینم حرکت بعدی اون پسر چیه
شاید فکر کنید که همش صحنه سازی و پیاز داغش زیاد شده
اما به این فکر کنید که دنیا ظالم تر از چیزیه که فکرش رو میکنید....وحشی و سرد....حتی با وجود اینکه خوشبخت باشی
چرا چرا به فکر مرگ هم بودم
اما به این نتیجه رسیدم که فایده نداره
سرطان معده.....دوبار بهم گفتن که همچین چیزی هست ولی برای بار سوم مشخص شد اشتباه تشخیص داده شده و فقط زخم معده دارم
البته که خیلی چیزا برام منع شده اما ازم انتظار ندارید که گوش کنم؟ هوم؟
میدونم مریضم نیاز نیست فش بدین بهم
اها درباره اینکه چرا انقدر دوتا برادرزادم دوست دارمم بگم؟
خب زمانی که با مینسوک اشنا شدم چهار سالش بود
فکر نمیکردم که هیچوقت بتونم با یه بچه ارتباط بگیرم چون اصولا ادم اجتماعی نیستم
اما مینسوک همیشه خدا وقتی منو میدید یجوری دلبری میکرد که اگه یه سنگ هم جای من بود آب میشد
خلاصه که کم کم باهم دوست شدیم و در بعضی از مواقع لالالالالای دوتا باباهاش و همینطور دوره بارداری هوسوک ازش مراقبت میکردم
بعد ازدواج هوسوک و یونگی جز اینکه لقب هوسوک به مامان تغییر کنه منم شدم عمه
خلاصه که مینسوک و مینهو یه تیکه از وجودم رو ماله خودشون کردن
جوری که پیششون میرم حس میکنم دردای گذشته یادم رفته
اگه بخوام رابطه دوستیم با جئون و کیم کلاسیک رو بگم.....بار اول با هردوتاشون دعوای مفصلی داشتم
اما چون عضو یه باند بودیم مجبور شدیم همو تحمل کنیم
اما اونم به مرور زمان به هم خورد....نقش خواهر نداشتشون بازی کردم....مخصوصا برای تهیونگ
ناراحت نیستم
اینکه یه زندگی جدید با ادمایی که دوسم دارن دارم برام لذت بخشه.....حتی خطر کارایی که انجام میدم
راستی از دوتا جیگرام براتون گفته بودم؟

موکا و ماراکادوتا کفتاری که همیشه ازشون میگمدرسته که برای کارای خوبی ازشون استفاده نمیکنم اما یجوری تربیتشون کردم که عین یه سگ وفادار عمل کنناونا خیلی بچه بودن که از افریقا گرفتمشون اسمشون مینسوک گذاشت اونا الان یه بچه دارن که خیلی کیوته و دختر

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


موکا و ماراکا
دوتا کفتاری که همیشه ازشون میگم
درسته که برای کارای خوبی ازشون استفاده نمیکنم اما یجوری تربیتشون کردم که عین یه سگ وفادار عمل کنن
اونا خیلی بچه بودن که از افریقا گرفتمشون
اسمشون مینسوک گذاشت
اونا الان یه بچه دارن که خیلی کیوته و دختر

موکا و ماراکادوتا کفتاری که همیشه ازشون میگمدرسته که برای کارای خوبی ازشون استفاده نمیکنم اما یجوری تربیتشون کردم که عین یه سگ وفادار عمل کنناونا خیلی بچه بودن که از افریقا گرفتمشون اسمشون مینسوک گذاشت اونا الان یه بچه دارن که خیلی کیوته و دختر

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ماکائو

این رو دیگه مینهو اسمش گذاشت
این ملکه کوچولو هم قراره پیش مامان باباش بزرگ شه و البته فرد مفید برای از بین بردن ادمای کثیف
اه فکر کنم خسته شدم میرم که یکم دردسر درست کنم

.
.
.
.
.
.
.
.
خب خب هلو علیکم
من اومدم با یه پارت دیگه
این پارت درباره زندگی ریحاناست به صورت خیلی خلاصه
حس کردم باید همچین چیزی بنویسم
نمیدونم چرا واقعا
شاید به فکر اقرار زیاد توش باشین اما باید  بگم که درسته این ساختگیه اما بدتر از ایناش هم وجود داره که ما نشنیدیم
امیدوارم ریحانا یه روز کسی رو پیدا کنه که ازش ضربه نخوره
خب دیگه بریم برای پارت جدید یکم کرم بریزیم
فعلا بای
راستی ووت دادن رو فراموش نکنین-,-💔
یه ستارس دیگه بکوبین روش
با تچکر

Bad Dream 2Where stories live. Discover now