Part 23

81 15 24
                                    

بعد از درخواست کای از مینسوک اون قبول کرد و از پیش خواهرش که خوابیده بود به سمت اتاق عمش حرکت کردن قبل ورود کای جلوی مینسوک گرفت
کای : مینسوکی ببین امیدوارم چیزی نشه اون تو ولی من و جیمین هستیم پس نگران نباش و البته اگه فکر میکنی از پسش برنمیای میتونی برگردی اتاقت
مینسوک دستاش توهم گره زد : اممم عمو اتفاقا میخوام اینو بگم که تو و عمو موچی بیرون وایسید عمه هر اتفاقی براش افتاده باشه هم به من آسیبی نمیزنه....من اینو مطمئنم قول میدم که مفید باشم
کای : ولی نمیتونم تنهات بذارم باباهات منم میکشن همینجوریش مین یونگی خبر نداره و با اجازه هوسوک اینجاییم
مینسوک انگشت کوچیکش اورد بالا : قول میدم هیچ اتفاقی نیفته اگه ترسیدم صداتون میکنم....نمیخوام عمه فکر کنه که موجود اسیب زننده ای شده و برامون خطری داره اینجوری حرف زدن من برای بیدار کزدن عمه بی فایدس عمو .... با اینکه سنم کوچیکه ولی بهم اعتماد کن
(منظور این نیست که یهو دختره بدبخت بیدار شه تبدیل شه به زامبی.....خب شوکی ، فشار روانی ای چیزی....یا حرکات و لفظ هایی که مناسب بچه نباشه )
کای هم قول انگشتی داد و این ریسک رو پذیرفت
در باز کرد و با اشاره به جیمین اون اومد بیرون و مینسوک با یه بازدم عمیق به سمت ریحانا رفت
مینسوک : اوم عمه ری ری منم مینسوک...امروز از مستر سیکس پک( لقبی که مینسوک و مینهو و ریحانا برای کای ساختن تازه مینهو تلفظش میکنه سیس بک) گفت به حالت طبیعی برگشتی ولی نمیخوای بیدار شی....عمه میدونی چقدر دل من و مینهو برات تنگ شده؟ مینهو برات یه عالمه نقاشی کشیده و حتی خوراکی هاشم برای تو نگهداشته...مامانم خیلی نگرانته که بعضی اوقات میاد اینجا گریه میکنه حتی عمو ببری و بانی عضله ای هم دلشون برات تنگ شده...بابایی هم همینطور شاید سرش بخاطر دردسر جدید شلوغ باشه اما خبرت از عمو ها میگیره.....عمه من....
حرف مینسوک با صدای ریحانا نصفه موند و توجه اون رو به صورت عمش جلب کرد
ریحانا با همون چشمای بسته دهن باز کرد اما بخاطر اینکه طولانی مدت حرف نزده بود صداش خیلی گرفته بود : حالم خیلی بدتر از این حرفاس....فکر کردم دیگه بعد اون اتفاق دیگه بلند نشم
مینسوک از خوشحالی لبخند بزرگی زد که بلاخره صدایی از عمش درومده و با ملاحظه حال بدنی عمش اروم بغلش کرد: هممممم عمه باید با این حرکت باهات قهر کنم......من چیز زیادی نمیدونم ولی ازونجایی که مینهو گوشاشو تیز کرده بود شنید که قرار بوده یه هفته پیش از خواب پاشی و اینجوری همرو نگران کردی....بخدا ادامه میدادی مامان قیمه قیمت میکرد
ریحانا با اینکه اشکاش جاری شده اما لب خند کوچیکی زد: مینسوکا....نمیدونم میدونی چه بلایی سرم اومده یا نه من هنوزم نمیتونم هضمش کنم مخصوصا اونارو....حتی فیلم همچین چیزی وجود نداره
مینسوک : اصلا نگرانش نباش عمه اونا توسط بابا و مامان تار و مار شدن همون روز...تازشم دنبال اصلیاشم هستن....عمه تو قرار نیست دوباره همچین چیزی تجربه کنی
ریحانا محکم بغلش کرد و سر پسر رو بوسید : تو یدونه ای...من خیلی خوشبختم که همچین پسر با درکی تو زندگیم دارم....ولی مینسوکا تو هنوزم سنت به این حرفا نمیخوره از کجا میدونی؟
مینسوک حالت خودشیفته به خودش گرفت : اهوم عمه همه باید از یجایی بفهمن دیگه اما درباره اون موضوع حتی یه بچه دوماهه هم ناراحت میکنه اوه باید عمو کای صدا کنم بیاد تو
مینسوک یکم صداش بلند میکنه و کای میاد داخل
کای با تعجب نگاه میکنه
ریحانا چشماش تقریبا گرد شد : یاااا چرا اینجوری نگام میکنی مگه جن دیدی؟
با اینکه تن صداش زیاد بالا نمیرفت اما قابل شنیدن بود

Bad Dream 2Where stories live. Discover now