پارت اول

772 112 36
                                    

شیائو جان دقیقا سه دقیقه دیگه بیست سالش میشه، سه دقیقه دیگه باید با دوران نوجوونیش خداحافظی کنه ولی هنوز مطمئن نیست آمادگیشو داره که وارد دوران بزرگسالی بشه یا نه، هرچند همین الانش هم عاقل تر و پخته تر از هم سن و سال های خودشه.
هرچی نباشه اون داره دور از خانواده اش تنهایی تو پکن زندگی میکنه، یه کار پاره وقت داره و فقط یک سال دیگه مونده تا دانشگاهش رو با موفقیت تموم کنه.
جان روی تختش دراز کشیده بود، به خاطر سیل پیام های تبریک تولدی که از یه مدت پیش از طرف خانواده و دوستا و آشناهاش براش میومد دیگه کاملا بیدار شده بود. همینطور که فکرش مشغول چیزای مختلف بود، یکی محکم در اتاقش رو میکوبه و بلند صداش میکنه "گه!گه!در رو باز کن دیگه!"
با شنیدن صدای در با لبخند از جاش بلند شد. در رو که باز کرد با یه چنگ خوشحال که در حال بالا و پایین پریدن بود روبرو شد. چنگ سفت بغلش کرد" گه تولدت مبارک!"
چنگ هجده سالشه و دوست محبوب جانه، اون هم مدتی پیش برای تحصیلات دانشگاهش به پکن اومد و جان تصمیم گرفت بهش کمک کنه تا بتونه سریعتر اینجا جا بیفته برای همین قرار شد تا آماده شدن خوابگاه دانشگاهش تو آپارتمان کوچک و اجاره ای جان زندگی کنه.
از اونجایی که چنگ تقریبا یه سر و گردن ازش کوتاهتره، صورتش تو سینه جان فرو رفت و خنده اش گرفت "گه داری خفه ام میکنی"
جان ریزریز خندید و یکم عقب رفت، چنگ سرش رو بالا گرفت، بهش لبخند زد و با علاقه به صورت خندونش نگاه کرد. اون عاشق خنده های جان بود، لبخندای قشنگ جان مثل نور خورشید قلب چنگ رو گرم میکردند. جان لبخند بزرگتری زد و پرسید "پس کیک من کجاست؟"
"دقیقا همینجا"، چنگ همینطور که دستش رو گرفت و اون رو به طرف آشپزخونه کوچکشون میکشید گفت. اونجا روی میز آشپزخونه، یه کیک توت فرنگی کوچولو بود با یه شمع روشن وسطش که شعله کوچکش دیگه داشت خاموش میشد. جان احساس کرد یه چیزی تو قلبش تکون میخوره، دوباره به چنگ خیره شد که داشت با لبخند بهش نگاه میکرد.
از شدت کیوتی چنگ دیگه احساس کرد داره خفه میشه پس دستشو برد بالا تا موهای چنگ رو بهم بریزه ولی از اونجایی که دیگه چنگ ایستاده و قدش الان ازش بلندتر شده بود مجبور شد تو حالت نشسته کنی خودشو به بالا بکشه که دستش بهش برسه، چنگ خندید:"حالا من ازت بلندترم، بهتره الان اینکارو نکنی گه"
"حالا هر چی" جان با طعنه گفت و چشمهاش رو چرخوند. چاقویی که چنگ برای بریدن کیک برداشته بود رو ازش گرفت و خم شد تا شمعش رو فوت کنه و چنگ هم تو همین حین براش شعر تولدت مبارک رو میخوند.
جان کیک تولدش رو برید و نتونست بیشتر از این جلوی لبخند احمقانه ای که داشت رو لباش نقش می بست رو بگیره. اون میدونست که چنگ بورسیه شده و ماهیانه مقدار کمی پول تو جیبی از پدر و مادرش میگیره، برای همین هم همیشه قدردان کارهایی که براش میکنه بود. در حالی که یه قاچ از کیک رو با چاقو نگه داشته بود و یه ابروشو بالا داده بود از چنگ پرسید " بگو ببینم چنگ تو که پول زیادی بابت این ندادی،درسته؟"
چنگ سرش رو پایین انداخته بود و با لبه تیشرتش بازی میکرد، جان دوباره صداش کرد "فسقلی؟"
چنگ فهمید که دستش رو شده واسه همین لباش آویزون شد و با غر گفت "گه، من هنوز اونقدر پول دارم که بتونم تا آخر ماه رو باهاش بگذرونم، قسم میخورم! حالا میشه خواهش کنم فقط کیکت رو بخوری؟"
جان فقط سرش رو تکون داد و یک تکه از کیک رو به زور تو دهن چنگ گذاشت، بعد با دست های کوچکش صورت چنگ رو قاب کرد و با یک لحن جدی بهش گفت "گوش کن فسقلی،تو الان یه دانشجویی که شغلی هم نداری پس احتیاجی نیست پول هات رو خرج چیزهای گرون قیمت برای من بکنی...هیچوقت...فهمیدی؟"
چنگ چشمهاش رو چرخوند و گفت "باشه پس حالا مجبورم اون جت شخصی که برات سفارش داده بودم رو کنسل کنم گه"
جان خندید و گفت "ولی من واسه اون خیلی ذوق داشتم حیف شد"
چنگ دوباره شروع به خندیدن کرد و باز حس عجیبی قلب جان رو فراگرفت، حسی که از وقتی با چنگ همخونه شده بود بعضی وقتا میومد سراغش و از اونجایی که نمیتونست روی این حس عجیب اسمی بذاره تصمیم گرفت اون رو توی یه جعبه کوچک به اسم "توهمات احمقانه من" ته ذهنش مخفی کنه و بهش فکر نکنه.
صورت چنگ پر از آرامش بود وداشت با علاقه نگاهش میکرد، جان بالاخره دستش رو عقب کشید و بهش لبخند زد. چنگ یه تکه دیگه از کیک برید و نزدیک لباش برد، انگشتاش به آرومی روی لبای جان کشیده شد و با خوشحالی گفت " گه بازم تولدت مبارک"
جان میخواست یه چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد، برگشت تو اتاقش تا جواب تلفنش رو بده، گوشی رو برداشت "الو؟"
" تولدت مبارک! دیگه دوران بچگی تموم شد! از امروز تو دیگه رسما یه بزرگسال به حساب میای جان جان"
جان ریزریز خندید و گفت "گه!خیلی ممنون از تبریکت" ،کسی که باهاش تماس گرفته بود لیو بود، یکی دیگه از همشهریاش که اینجا تو پکن زندگی میکنه و با وجود اختلاف سنی چهار ساله ای که دارن یکی از بهترین دوستاش به حساب میاد،اونا از بچگی همسایه بودن و با هم بزرگ شدن.
"میگم نظرت چیه به عنوان کادوی تولدت به مهمونی بزرگ شرکتمون دعوتت کنم؟"
"یعنی دیگه اینقدر خسیس شدی گه که یه کادو هم نمیخوای بخری؟ هرچند فقط یه شاخه گل همراه احساسات صادقانه قلبیت هم برای من کافیه"
"نه نه مرد جوان، به حرفم گوش کن ببین چی میگم، تو این ترم دانشگاهت یه دوره کارآموزی اجباری داری، شرکت ما هم تصمیم داره به زودی چندتا کارآموز استخدام کنه،منظورم اینه که اگه به این مهمونی بیای میتونی با جو شرکت و آدماش و مدیرای بخش رسانه و ارتباطات آشنا بشی...شاید دوست داشته باشی کارآموزیتو اینجا بگذرونی،هوم؟"
"معلومه که دوست دارم بیام" جان اینقد با ذوق و بلند داد زد که توجه چنگ هم به مکالمه اش جلب شد و اومد جلوی در اتاقش تا ببینه چه خبره.
"باشه پس من زمان و مکان مهمونی رو برات میفرستم،لباس رسمی بپوش حتما، و اینکه یه هدیه واقعی هم برات دارم که اونموقع بهت میدم"
"باشه ممنون"
"شب بخیر جان جان"
"شب بخیر گه"
وقتی جان تلفن رو قطع کرد چنگ پرسید "کی بود زنگ زد؟"
"لیو گه،اون رو یادت میاد؟ وقتی از شهرمون رفت تو دوازده سالت بود"
"فکر میکنم یادم میاد،اون قد بلندی داشت،درسته؟ و پوستش هم خیلی روشن بود،البته بازم به سفیدی تو نبود!"
"من به خاطر رنگدانه های معیوب پوستم از شما عذر میخوام قربان! و بله دقیقا همونه"
"تا جایی که یادمه پسر خوبی بود"
"بیشتر وقتا آدم خوبیه! اون الان برای یه شرکت خیلی بزرگ کار میکنه،ازم دعوت کرد به مهمونی ای که فردا شرکتشون برگزار میکنه برم،شاید بتونم به عنوان کارآموز اونجا استخدام بشم"
چنگ خمیازه کشید و چشمهاش رو مالید "واو،این واقعا عالیه گه"
قیافه چنگ اون رو یاد توله سگ های خوابالو انداخت و از فکرش خنده اش گرفت"دیگه وقت خوابته فسقلی"
چنگ سرش رو تکون داد و با خجالت بهش نگاه کرد "من نتونستم برات هدیه بخرم گه،واقعا متاسفم"
جان بهش لبخند زد و گفت "تو برام یه کیک خوشمزه خریدی چنگ،دیگه احتیاجی به هدیه نیست،ازت ممنونم"
چنگ یه خمیازه دیگه کشید و گفت "البته هنوز اون جت شخصی هم هست که بهت ندادمش"
جان خندید و به طرف اتاقش هلش داد "شب بخیر فسقلی"
"شب بخیر گه"
*******

Never You and MeWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu