پارت هفتم

282 70 11
                                    


جان مثل یه وسوسه بود که ییبو هرچی تلاش میکرد نمیتونست در برابرش مقاومت کنه. تمام مدتی که شام میخوردن و جان مشغول حرف زدن یا خندیدن بود، ییبو فقط داشت تلاش میکرد تا جلوی خودش رو بگیره که همونجا اون لبای وسوسه انگیز رو نبوسه یا زیادی به اون گردن سفید و زیبا که با پیراهن زرشکی تضاد عجیبی داشت خیره نشه.

داشت فکر میکرد که یعنی جان خودش میدونه که لباس های تیره چقدر بهش میان؟ اول اون پیرهن ابریشمی مشکی و حالا هم این پیرهن زرشکی!

با خودش گفت حتما باید یادش باشه که یه جوری غیر مستقیم به جان بگه که از این به بعد فقط لباس های تیره بپوشه.

وقتی توی خونه اش روی مبل کنار هم نشستند ییبو بالاخره تونست جان رو با خیال راحت ببوسه. طعم اون لب ها فوق العاده بودن. میتونست بی تجربگی و تردید پسر جوونتر رو تو بوسه شون حس کنه اما حس نبضش زیر انگشتاش که به خاطر این بوسه سریعتر شده بود بهش نشون میداد که اونم برای ادامه این بوسه مشتاقه، پس آروم زبونش رو روی اون لبای شیرین کشید.

جان از این کار ییبو شوکه شد ولی به هر حال آروم لباش رو از هم فاصله داد و ییبو حتی یه لحظه رو هم برای چشیدنش تلف نکرد. جان مزه شرابی رو میداد که داشتن مینوشیدن اما خیلی از اون مست کننده تر بود. انگشتهاش رو تو موهای نرم پسر کوچکتر فرو برد و سرش رو یکم عقب برد. ناله آروم جان وقتی داشت زبونش رو میمکید، خون رو تو رگهاش به جوش آورد.

ییبو بعد از چند دقیقه بالاخره عقب کشید تا بتونن نفس بکشن، دستش رو روی رون جان کشید و رو لباش زمزمه کرد:"بیا روی پاهام بشین"

قیافه شوکه اش واقعا برای ییبو سرگرم کننده بود. موهای جان حالا کاملا به هم ریخته بود، لباش از شدت بوسه شون قرمز شده و گونه هاش به قشنگ ترین صورتی ممکن تغییر رنگ داده بودن، ییبو مطمئن بود که تا حالا صحنه ای به این زیبایی ندیده. فشار دیگه ای به رون جان آورد که یادش بندازه نباید بیشتر از این منتظرش بذاره. جان سرش رو تکون داد و آروم بلند شد و رو پای ییبو نشست،

پاهاش رو دو طرف بدنش گذاشت و تمام سعیش رو کرد که یه موقع روی عضو ییبو نشینه! ییبو متوجه این موضوع شد و نیشخندی بهش زد، با حس تنگتر شدن شلوارش با خودش گفت حالا به اونجاها هم میرسیم خوشگله!

دستش رو پشت گردن جان گذاشت و اون رو برای شروع یه بوسه دیگه جلو کشید. با حس حرکت آروم زبون جان رو لباش، ناله آرومی کرد و به دستاش اجازه داد آزادانه کمی روی بدن جان حرکت کنند و بعد دوباره انگشتهاش راهشون رو به موهاش پیدا کردن. دستش رو تو موهای پسر جوونتر مشت کرد و سرش رو عقب برد و ناله جان باعث شد گرمای عجیبی به سمت پایین تنه اش پخش بشه.

Never You and MeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt