پارت نهم

253 71 7
                                    


لیو هرچی فکر میکرد واقعا نمیفهمید چرا رییسش به بیرون از پنجره ماشین خیره شده و هی الکی لبخند میزنه!

یه برق عجیبی هم توی چشم هاش بود و برای دوشنبه صبح زیادی سرحال و خوش اخلاق به نظر میرسید! و یه چیزی که بیشتر از همه اینا رو اعصاب لیو بود این بود که از وقتی سوار ماشین شده بودن رییسش داشت همش به یکی پیام میداد و با خودش میخندید!

اما لیو میدونست که ییبو اهل اس ام اس بازی نیست، بعد از این همه مدتی که برای ییبو کار کرده بود میدونست که رییسش حوصله حاشیه رفتن رو نداره و وقتی با یکی کار داره فقط بهش زنگ میزنه و خیلی مستقیم و به طور خلاصه دستوراتش رو میده چون از نظر ییبو پیام دادن هیچوقت روش قابل اعتمادی برای ارتباط نبود! برای همین این صحنه که ییبو با اشتیاق مشغول پیام دادنه و هی به صفحه گوشیش لبخند میزنه حسابی شاخک های لیو رو فعال کرده بود!

انگشتاش انگار داشتن بهش التماس میکردن که گوشی ییبو رو از دستش بقاپه و چک کنه ببینه به کی مسیج میزنه ولی خوب میدونست که بعدش هم بلافاصله باید نامه استعفاش رو بنویسه و خوب اصلا این رو نمیخواست چون اینطوری پولی که از تائو به خاطر جاسوسی از ییبو میگرفت رو از دست میداد (و البته که اون فقط چون خیر و صلاح رییسش رو میخواست بعضی مسائل رو به تائو اطلاع میداد!)

دوباره صدای گوشی ییبو بلند شد و لیو مطمئن بود که اینم یه پیام دیگه از طرف کسیه که اینطوری دوشنبه صبح لبخند رو به لبای رئیسش آورده. ییبو با سرعت نور مشغول تایپ کردن جوابش بود و لیو دیگه ابروهاش از این بالاتر نمیتونستن برن و بالاخره با بدبختی تونست به ظاهر پوکر فیسش برگرده. اما بعد یه اتفاق غیر ممکن افتاد!

ییبو خندید.

وانگ فاکینگ ییبو واقعا داشت میخندید!!؟!؟

لیو احساس کرد از دنیای واقعی جدا شده و داره تو توهماتش به زندگی ادامه میده، با شنیدن خنده دوباره ییبو یه هین بلند کشید، اینقدر بلند که توجه رییسش رو جلب کنه، ییبو سرش رو بالا آورد و با اخم بهش نگاه کرد و گفت:"چیه؟"

"شما..." لیو ادامه نداد و مکث کرد، نمیخواست حرفی بزنه که به ییبو بر بخوره به هر حال اون فردی بود که حقوقش رو میداد اما از اون طرف ییبو همیشه ازش خواسته بود که باهاش صادق باشه برای همین ترجیح داد حرفش رو بزنه تا نترکیده:"شما الان خندیدین! الان دوشنبه صبحه و شما خندیدین! هنوز حتی اولین لیوان قهوه تون رو هم نخوردین اما دارین میخندین!"

ییبو شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" نمیدونستم حال خوب من تا این حد برای شما ناراحت کننده است آقای هایکوان!"

لیو که یکم ترسیده بود گلوش رو صاف کرد و به آرومی گفت:"معذرت میخوام قربان! فقط مساله این بود که من تا حالا ندیدم که صبح دوشنبه اینقد خوشحال باشین"

Never You and MeWhere stories live. Discover now