پارت بیستم

300 66 21
                                    


پنج سال بعد

لیو دوباره دستش رو توی موهاش کشید و جیغ اعتراض آمیز جان بلند شد:"بسه دیگه!! دوباره موهاتو خراب کردی!"

لیو که چشم هاش از عصبانیت گرد شده بود با صدای بلندی گفت:"تو الان جدی بودی؟ من تا چند دقیقه دیگه قراره ازدواج کنم و تو به تنها چیزی که الان اهمیت میدی مدل موهامه؟"

جان بی حوصله چشم هاش رو تو کاسه چرخوند. نمیفهمید جان چرا اینقدر داره قضیه رو بزرگش میکنه و تو دلش برای یونگ سون دعا کرد تا خدا بهش صبر بیشتری بده چون مسلما برای تحمل کردن لیو بهش احتیاج پیدا میکرد!

چنگ داخل اتاق شد و گفت:"آماده این؟دیگه باید شروع کنیم"

"آره" لیو شروع به بازی کردن با لبه کتش کرد و بی حواس با خودش گفت:"من دارم امروز ازدواج میکنم! یعنی چی شد که به اینجا رسیدم واقعا؟!"

جان دیگه دلش میخواست سرش رو بکوبه به دیوار، چنگ هم آه درمونده ای کشید و گفت:"گه به نظرت لازمه یقه شو بگیرم و خودم بکشمش بیرون؟"

جان با جدیت جواب داد:"فکر کنم آخر مجبوریم همینکارو بکنیم!"

لیو سریع دستی به یقه اش کشید و گفت:"نه نه ، من حاضرم"

چنگ با ناله گفت:"اوه خدایا شکرت، باورم نمیشه!"

لیو، چنگ، جان و برادرش جونسو تو محراب کلیسا ایستاده بودن. همینطور که منتظر اومدن عروس بودن، جان نگاهش به ردیف نیمکت ها افتاد.

تو ردیف سوم جسیکا که الان باردار بود کنار تائو نشسته و در حالیکه معلوم نبود لباش چرا آویزونه مشغول زدن تائو بود و مرد بیچاره هم فقط خیلی مظلوم ضربه های جسیکا رو تحمل میکرد و بی فایده سعی میکرد آرومش کنه. جان تو این مدت کاملا فهمیده بود که خانم های باردار واقعا موجودات عجیبی هستن و روحیات متغیرشون واقعا باعث استرسش میشد.

ییشینگ هم تو ردیف دوم نشسته بود و یه لبخند گنده رو لباش بود و جان لازم نبود فکر کنه تا بدونه اون لبخند برای چه کسیه! مطمئن بود اگه الان برگرده و یه نگاه به چنگ بندازه میتونه عین همون لبخند رو روی لبای اونم ببینه. اون دوتا حتی کراواتاشون رو هم با هم ست کرده بودن!

در نهایت چشمش به ییبو افتاد که تو ردیف اول نشسته بود و با اون کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید به طرز احمقانه ای سکسی به نظر میرسید و داشت بهش لبخند میزد.

پنج سال از آشناییشون گذشته بود. نوامبر گذشته ییبو سی و هفت سالش شده بود. حالا موهای سفید بیشتری داشت و انگار رنگ موهاش خاکستری شده بود. خودش دلش میخواست موهاش رو رنگ کنه اما جان بهش این اجازه رو نداده بود. به نظرش ییبو اینطوری جا افتاده تر و جذاب تر به نظر می رسید و جان عاشق این رنگ موهاش بود.

Never You and MeWhere stories live. Discover now