پارت دوم

340 96 27
                                    

وانگ ییبو برای بار آخر کراواتش رو جلوی آیینه چک کرد، با دقت به تصویرش تو آیینه نگاه کرد و یک تار موی سفید دیگه توی موهای مشکیش پیدا کرد.
این یادش انداخت که نوامبر امسال سی و دو سالش شده با این حال بازم برای اینکه موهاش سفید بشن واقعا زود بود ولی راه زندگی که در پیش گرفته بود باعث شده بود نتونه جلوی این اتفاق رو بگیره. بعضی وقتا تو صورتش دنبال چین و چروک هم میگشت اما خوشبختانه پوست چربش هنوز بهش خیانت نکرده بود و خبری از چروک روش نبود.
اون میدونست که هنوزم خیلی خوش قیافه است. امشب باید تو مهمونی ای که به مناسبت همکاریشون با یه شرکت بزرگ دیگه برگزار میشد شرکت میکرد. این موفقیت رو بعد از شش ماه تلاش طاقت فرسا و رفت و آمدهای مکرر بین چین و تایوان به دست آورده بودند و الان موقعیتی بود که باید به همه نشون میدادند که شرکتشون تا چه حد بزرگ و قدرتمند شده. این یعنی ییبو باید کل شب رو به معاشرت با مهمونا میگذروند ولی واقعا خسته بود و حوصله هیچ کدومشون رو نداشت.
اما حتی قبل از اینکه بتونه به فرار کردن فکر کنه، شریک تجاریش "هوانگ زی تائو" یهو پشت سرش ظاهر شد و باعث شد ییبو از ترس یه سکته خفیف بزنه. ییبو بهش گفت "چیه؟"
تائو دست به سینه کنارش ایستاد و گفت "هیچی فقط حس ششمم بهم میگفت باید حواسم بهت باشه، تو که قصد نداشتی مهمونی رو بپیچونی ییبو؟"
ییبو توی لپش رو گاز گرفت و یه "نه" آروم گفت.
تائو چشم هاشو تو کاسه چرخوند و با طعنه گفت "حتما همینطوره"
بعد نگاه سرسری به داخل اتاق انداخت (ییبو یه اتاق خواب برای خودش توی دفتر کار بزرگش درست کرده بود) "پس منشیت چرا اینجا نیست؟برای همینه که حاضر شدنت اینقدر طول کشیده!"
-"هایکوان رفته بیرون، گفت میخواد بره یکی از دوستاشو بیاره"
-"آها،خیلی خوب پس بهتره دیگه زودتربریم. اگه بیشتر از این مهمونا رو معطل کنیم خیلی جالب نیست به نظرم"
تائو بازوی ییبو رو محکم گرفت و اون رو دنبال خودش از اتاق بیرون کشید. ییبو هم همینطور که آروم بهش غرغر میکرد دنبالش میرفت.
تائو و ییبو تو دبیرستان با هم آشنا شدند. اون موقع ییبو یه دانش آموز انتقالی بود که تازه به اونجا اومده بود و هیچی نمیدونست و تائو هم مشغول آموزش دیدن برای اداره کردن کارخونه ای بود که از پدربزرگش بهش ارث رسیده بود. وقتی از بیرون بهشون نگاه میکردی اینطور به نظر میرسید که این دوتا هیچ وجه اشتراکی با همدیگه ندارن برای همین هیچکی نفهمید چی شد که اونا با هم دوست شدن.
شاید حس تنفر و تحقیری که به دنیا و آدمای دور و برش داشتند باعثش شد. تائو توی یه خانواده خیلی ثروتمند بزرگ شده بود و همیشه دورویی و فساد اطرافیانش آزارش داده بود و ییبو اینقدر از اعتمادش سواستفاده شده بود و خیانت دیده بود که دیگه حاضر نبود به کسی اعتماد کنه. اون دوتا روح آسیب دیده تو دوران نوجوونی و سرکشی بلوغشون همدیگه رو پیدا کردند و بقیه ماجراشون  رو دیگه حتی رسانه ها از دوستاشون بهتر میدونند.
تائو، ییبو رو به طرف سالن مهمونی کشوند و وقتی به پشت در سالن رسیدند بالاخره دست ییبو رو ول کرد، انگشتشو گرفت جلوی بینی ییبو و بهش گفت "خوب از این لحظه به بعد بهتره درست رفتار کنی!"
ییبو چشم هاشو تو کاسه چرخوند و با دستش دوباره کتش رو تو تنش مرتب کرد. اون خوب میدونست چطوری درست رفتار کنه احتیاجی نداشت که تائو هر ده ثانیه یک بار بهش یادآوری کنه. کافی بود کنار مهمونا بایسته، هر از چندگاهی لبخندهای ملیح بزنه، بعضی وقتا تو بحثشون شرکت کنه و یه کامنت جذاب بده، جلوی دوربین عکاسها بخنده و با مهمونا تعارف های الکی تیکه پاره کنه! اتفاقی که تو همه مهمونی ها میوفته!
تائو در سالن رو باز کرد و به محض ورودشون نور فلاش دوربین عکاسا چشمهاشون رو آزار داد. اما اونا دیگه حرفه ای شده بودند و میدونستند چطوری به لبخند زدن ادامه بدن و طوری رفتار کنند که انگار تحت تاثیر قرار نگرفتند.
تائو، ییبو رو تنها گذاشت تا مثل یک میزبان خوب تو سالن بچرخه و با مهمونها صحبت کنه. ییبو هم در جهت مخالفش حرکت کرد. اون خوب میدونست که همه نگاه ها روی اونه!
وانگ ییبو سی و دو ساله، هنوز مجرده، چرا هنوز کسی رو نداره؟ من شنیدم ظاهرا هوانگ زی تائو داره با طراح ارشدشون قرار میذاره...
ییبو خوب میدونه که همه دختر های توی مهمونی میخوانش ولی اون هیچکدومشون رو نمیخواد، براش مهم نیس چند سالش شده، اون علاقه ای به سر و سامون گرفتن نداره، ترجیح میده همینطوری ادامه بده و با خوشحالی تا آخر عمرش مجرد بمونه.

Never You and MeWhere stories live. Discover now