پارت هجدهم

177 51 12
                                    


وقتی تاکسی جلوی در آپارتمانش متوقف شد به شدت احساس خستگی و خالی بودن میکرد. پول تاکسی رو حساب کرد و متوجه نگاه نگران راننده تاکسی شد، به هر حال اگه خودش هم جای اون بود و مسافرش دو ساعت بدون توقف گریه کرده بود حتما نگران میشد برای همین اصلا تعجب نکرد وقتی راننده خیلی آروم ازش پرسید:"شما حالتون خوبه؟"

همه سعیش رو کرد تا لبخند کوچکی بزنه و گفت :"بله خوبم. ممنون که صبح به این زودی دنبالم اومدین"

"خواهش میکنم، مواظب خودت باش مرد جوان!" راننده با لبخند گفت و بعد حرکت کرد و از اونجا دور شد.

جان چند لحظه همونجا تو پیاده رو ایستاد تا خودش رو جمع و جور کنه و بعد به طرف آپارتمانش رفت. همینطور که سوار آسانسور میشد به این فکر میکرد که یعنی کار درستی کرده که اینطوری رفته؟

اینکه فقط با گذاشتن یه یاد داشت رفته بود حالا به نظرش کار احمقانه و بچه گانه ای میرسید، شاید بهتر بود صبر میکرد و رو در رو با ییبو راجع بهش صحبت میکرد. اصلا دلش نمیخواست ییبو اینطوری اون رو به یاد بیاره، یه پسر بچه احمق که بازم بعد از حرف هایی که بهش زده بود به هر حال عاشقش شده بود. هنوز صحبت های ییبو بعد از اولین رابطشون خیلی واضح تو مغزش تکرار میشد.

"من قرار نیست دوست پسرت باشم. اگه منتظر یه شاهزاده سوار بر اسب سفیدی بهتره که همین الان همه چیز رو همینجا تموم کنیم... تو فقط قراره معشوقه من باشی نه چیزی بیشتر از این... من نمیتونم هیچ قولی بهت بدم!"

جان وارد آپارتمانش شد و اونقدر حواسش پرت بود که حتی یادش رفت در رو پشت سرش ببنده. خودش رو روی مبل انداخت و کوسن مبل رو تو بغلش کشید. اون جمله های ییبو تو اولین قرارشون پشت سر هم تو ذهنش تکرار میشد، با اینکه به خودش قول داده بود گریه نکنه اما دیگه نتونست بیشتر از این جلوی ریختن اشک هاش رو بگیره و اونا به هر حال رو گونه هاش جاری شدن.

با خودش چی فکر کرده بود که عاشق مردی مثل وانگ ییبو شده بود؟

کسی که هر چقدر هم تلاش میکرد هیچ وقت نمیتونست بهش برسه. ییبو مثل خورشید میموند که اون حتی نمیتونست مستقیما بهش خیره بشه. اختلاف سنیشون خیلی وقت بود که دیگه اذیتش نمیکرد اما اینقدر به خاطر حضور مرد بزرگتر توی زندگیش هیجان داشت که نتونسته بود اون حجم از تفاوتی که تو مسائل مختلف با هم دارن رو ببینه، اختلاف تو سطح تجربه شون و اختلاف تو طبقه و کلاس اجتماعیشون.

چرا باید مرد موفق و با تجربه و پولداری مثل ییبو از یه بچه خام و بی تجربه که حتی نمیدونه بعد از تموم شدن کالجش میخواد چیکار کنه خوشش بیاد؟! حتی اگه ییبو رو ترک نمی کرد و کنارش میموند مردم با خودشون نمیگفتن که اون فقط یه آدم فرصت طلب و حریصه که به خاطر موقعیت ییبو دنبالش افتاده؟ یعنی اصلا کسی باور میکرد که اون ییبو رو فقط به خاطر خودش میخواد نه هیچ چیز دیگه ای؟

Never You and MeWhere stories live. Discover now