پارت دهم

197 68 11
                                    


بعد از اینکه خودشون رو تمیز کردن و لباس هاشون رو پوشیدن ییبو به جان گفت که میرسونتش خونه و حتی اجازه اعتراض کردن هم بهش نداد. از اونجایی که پیرهن جان خیلی کثیف شده بود، ییبو یکی از پیرهن های اضافی ای که همیشه تو دفترش نگه میداشت رو بهش داد تا بپوشه و پیرهن پسر جوون رو پیش خودش نگه داشت تا بعد از تمیز کردن بهش پس بده.

حدود ساعت 11 شب بود که به آپارتمان جان رسیدن. حالا اون بین در ماشین و یه بدن بزرگ و گرم گیر کرده بود و ییبو داشت بهترین بوسه شب بخیر عمرش رو بهش می داد. حس لبای ییبو روی لباش اینقدر گرم و خوشایند بود که جان کاملا فراموش کرد تو یه مکان عمومی هستن و هر لحظه ممکنه یکی از پنجره خونه اش بوسه شون رو ببینه. ییبو بالاخره لباش رو ول کرد و با لبخند گفت:"فردا میبینمت"

جان واقعا خسته بود خمیازه کوچیکی کشید و یه "باشه" آروم گفت.

ییبو با دیدن صحنه کیوت روبروش خنده اش گرفت، یه بوسه آروم کنار لبش گذاشت و گفت:"شبت بخیر جان "

"شب تو هم بخیر ییبو"

ییبو سوار ماشینش شد و جان همونجا تو پیاده رو موند تا ماشین مرد بزرگتر از دیدش محو بشه. انگشتاش رو روی لباش کشید، هنوزم میتونست لبای ییبو رو روشون حس کنه و مثل احمقا با خودش خندید. حس خیلی خوبی داشت و واقعا خوشحال بود. بعد از چند لحظه فهمید که بیشتر از این نباید مثل دیوونه ها کنار خیابون بایسته و با خوشحالی به سمت آپارتمانش رفت.

چنگ هنوز بیدار و پشت در منتظرش بود، به محض اینکه وارد خونه شد ازش پرسید:"اون مردی که باهاش بودی کی بود؟"

بدن جان از لحن تلخ و تند پسر کوچکتر یخ کرد. اون تا حالا ندیده بود چنگ اینطوری حرف بزنه، حتی اون تاریکی توی چشم هاش وقتی بهش خیره شده بود هم براش تازگی داشت، یه جورایی داشت ازش میترسید. چنگ با اخم ازش پرسید:"این پیرهنی که پوشیدی هم مال اونه؟"

برای یه لحظه جان با خودش فکر کرد شاید بهتره دروغ بگه اما بعد به این نتیجه رسید که اینکار درست نیست و ترجیح میده با چنگ صادق باشه برای همین صافتر ایستاد و تو چشم های پسر جلوش خیره شد و گفت:"اون مرد وانگ ییبوئه و بله این پیرهنی که پوشیدم مال اونه و بله من باهاش خوابیدم!"

چشم های چنگ بعد از شنیدن این اعتراف دیگه از این گردتر نمیتونست بشن. دستاش کنار بدنش مشت شدن و از عصبانیت میلرزیدن. دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه اما نتونست. همونطور که پاهاش رو محکم رو زمین میکوبید رفت تو اتاقش رو در رو محکم بست و جان از صدای بلندش ترسید. داشت تلاش میکرد رفتار چنگ رو درک کنه اما اینطوری نمیشد باید حتما زودتر با لیو حرف میزد.

Never You and MeWhere stories live. Discover now