دستش را لای موهای مشکی رنگش کشید و نفسش را پرفشار از ریههایش بیرون فرستاد.
قسم میخورد در این دوسال به اندازه دو هزارسال پیر شده است. نگاهش را به پسری که حاضر به نگاه کردنش نمیشد انداخت و با لحن ملتمسی گفت"این لباسارو بپوش سونگمین اینقدر منه لعنتی رو اذیت نکن "
نبض شقیقهاش را احساس میکرد و رفته رفته درد درون بخش گیجگاهی سرش بیشتر میشد. بدون آنکه نگاهش را بردارد یک قدم نزدیکش شد و با دردمندی خواسته اش را به زبان آورد.
"لطفا پسرم...فقط کت رو تنت کن"
"من پسر تو نیستم چندبار باید بگم تا بفهمی؟"با شنیدن آناعتراف صریح ، درد عجیبی در قفسه سینهاش پیچید اما خم به ابرو نیاورد. لبخند کمرنگی زد و به آرامی جواب داد
"باشه نباش اما زیادی بیرحمی که بخوای یه غریبه رو این همه اذیت کنی"به محض تمام شده جملهاش ، همینکه خواست نفسی بگیرد تا درد قفسه سینهاش را کاهش دهد ، صدای خشمگین سونگمین توی اتاق پیچید.
"اون غریبه باعث کشته شدن مامانم شده انتظار داری باهاش مهربون باشم؟"حس میکرد ریههایش سوراخ شده است. چرا هرچی هوا را به داخل میبرد، کافی نبود؟
پسر کوچکتر تنها کاری که از دستش بر میآمد عذاب دادن او بود. چنگی به موهایش زد و با لحن گرفتهای گفت "چرا فکر میکنی من مقصرم؟"
"چون هستی مامان بخاطر تو سوار ماشین شد! اگه بهش زنگ نمیزدی که من و مامان زودتر بریم اینطوری نمیشد "
"اخه من از کجا باید میدونستم که ترمز ماشین کار نمیکرد؟"سونگمین گوش هایش کر و مغزش خانوش شده بود. پوزخندی به صدای گرفته پدرش زد و با تن صدای بالا رفته خنجر نهاییاش را به طرف او پرتاب کرد.
"اصلا چرا تو توی اون ماشین نبودی؟ حدس میزنم اونقدر خوششانسی که بعد از تصادف نمیمردی بههرحال شما تاجر خوش شانسی هستی و همه ثروتت رو بخاطر همین شانس خوبت بدست آوردی"
آن جمله برای آنکه قلبش بایستد کافی بود. چرا هرچه میگفت او باور نمیکرد؟ مگر جهیونگ چه چیزهایی در گوشش خوانده بود که آنگونه با او صحبت میکرد؟
نگاهش رنگ وحشت گرفت. پسرش ، پاره تنش چه میگفت؟ آرزوی مرگش را داشت؟ با ناباوری اسمش را صدا زد اما سونگمین بیرحم تر از قبل جملاتش را به طرف جسم و روح خستهاش پرتاب میکرد"به جای مامان تو باید میمردی بخاطر توعه... بخاطر تو مجبور شدم بیام تواین شهر کوفتی بخاطر تو مجبور شدم دوستامو ول کنم همش بخاطر توعه که من نتونستم ارزوهامو دنبال کنم الانم وقتی میبینم زنده و خوشحالی حالم بهم میخوره "
به سختی سعی داشت نفس بکشد. گویا قلبش میخواست برای همیشه وظیفهاش را فراموش کند تا مینهو بتواند به استراحت ابدی برسد. چه باید میگفت؟ سکوت کرد. مانند تمام این دوسال سکوت کرد اما درد این حرفها خیلی بیشتر از دفعه های دیگر بود! انگار جیزی در گلویش گیر کرده بود و سنگینی زیادی را روی سینهاش حس میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/265699710-288-k278411.jpg)
YOU ARE READING
The Missing Half
Romance"اگه تو زندگی الانت یکیو دیدی و به دلت نشست، فکر کردی یه چیزی تو وجودش هست که با بقیه فرق داره، جوری که انگار سالهاست که میشناسیش؛ در واقع تو زندگی قبلیت اون آدم یکی از صمیمیترین آدمهای زندگیت بوده."