خاطرات خاک خورده

27 7 15
                                    

از روز گذشته تا به الآن انگار در دنیای دیگری سیر میکرد. دنیایی رنگین کمانی با ذوق های ناشیانه‌ی پدر ۲۰ ساله‌ که از تعریف کردن خاطراتش می‌توانست چکیده شدن عسل را حس کند.
تمام مدت غرق خواندن دفتر آبی رنگ بود. حتی خودش هم باور نمیکرد از خواب شبانه‌اش زده باشد تا آن را تمام کند. غذایش را به تندی میخورد و دوباره مشغول خواندن می‌شد. انگار عهد کرده بود که یک روزه تمام صفحات را بخواند. و در آخر موفق هم شد. حالا در روز دوم، قصد داشت برای بار دیگر آن دفتر را از نو بخواند. مخصوصا آن قسمت هایی که از نظرش جذابیت زیادی داشتند.

در علاقه داشتن پدرش شکی نبود اما نوشته‌هایش در آن سن کم آنقدر شیرین و بامزه بودند که سونگمین موقع خواندن سعی میکرد او را در آن حالت ها تصور کند.
یکی از بخش های مورد علاقه‌اش را باز کرد و شروع کرد زیر لب خواندن:

« ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۷

پدر شدن واقعا حس عجیبیه. نمیدونم برای همه اینطوره یا فقط منم؟
اینکه یهویی مسئولیت مراقبت کردن، بزرگ شدن، فراهم کردن نیازهای شماها روی دوشم افتاده حس شیرینی و درعین حال نگران کندده‌ای داره. نمیدونم لایق پدر بودن هستم یا نه. اونقدر بهتون وابسته شدم که حتی طاقت ندارم یه لحظه هم از شما کوچولوها دور باشم. از شرکت زودتر برمیگردم تا باهاتون بازی کنم. دلت میخواد بدونی بابایی چه بازی هایی با تو و خواهرت میکنه؟ با اینکه میکل کلی عکس و فیلم گرفته و هروقت بزرگ شدین میتونین بهشون نگاه بندارین اما دوست دارم واسه دل خودمم که شده اینجا تعریف کنم.
بازی های ما اینطوریه : وقتی از سرکار برمیگردم بدو بدو میام سراغ شماها. همش چهار ماهتونه اما انگاری بابا رو خیلی خوب میشناسین چون هروقت منو میبینین جیغ میکشین و هیجان زده دست و پاهاتون رو توی هوا تکون میدین. ووروجکای شیطون من نمیتونین تصور کنین با این کارتون چه بلایی به سرم میارین. بعدش یکی یکی بغلتون میکنم و کلی فشارتون می‌دم و بوستون می‌کنم. سویون انگاری خوشش میاد و میخنده اما سونگمینی حس می‌کنم تو کلی حرص می‌خوری. چون یهو صورتت توهم میره و کلی صدا از خودت در میاری در آخر یهو می‌زنی زیر گریه. بعدش منم عذاب وجدان می‌گیرمو اونقدر تکونت می‌دم تا آروم بگیری. اوه فکر کردی تموم می‌شه؟ سخت در اشتباهی! وقتی آروم شدی شروع می‌کنم به قلقلک دادنت. لثه‌ی بی دندونت وقتی میخندی خیلی بامزه‌اس. باعث می‌شه منم بخندم. ای خدا دلم میخواد اینقدر ماچت کنم تا تموم شی آخه چقدر میتونین شیرین باشین شما دوتا؟
بعدش میدونی چیکار میکنم؟ روی تخت دراز میکشم و سر هردوتاتونو میزارم روی بازوم و در حالیکه شیشه شیر رو میزارم توی دهنتون ، سه تایی خوابمون میره. »

با خواندن جمله آخر لبخند روی لبش پررنگ تر شد. حق با پدرش بود. چندین عکس از همان زمان ها داشتند. حتی فیلم کوتاهی از اینکه بغلش پدرش بود و او با تکان دادنش، سعی داشت بخواباندش هم موجود بود. چندین صفحه ورق زد و یکی دیگر از قسمت های مورد علاقه‌اش را آورد.

The Missing HalfWhere stories live. Discover now