فلورانس

35 7 25
                                    

اگر میگفت نسبت به اسمش آلرژی پیدا کرده دروغ نبود. بومگیو از لحظه شروع حرکت قطار تا همین لحظه که به مقصد رسیده بودند بالای صد بار اسمش را به زبان آورده بود.

همینطور که زیر لب به او فحش میداد خشمگین نگاهش کرد."چته هی تمین تمین میکنی؟"

سایز چشمهایش از حالت عادی بزرگتر شد و انگشت اشاره‌اش را در پهلوی دوستش فرو کرد.
"چخه چرا یهو وحشی میشی اسمت تمینه دیگه اگه اسمتو نگم چی صدات بزنم پس؟"
تمین ضربه ای به دست بومگیو کوبید و با همان لحن ادامه داد "اخه دیوونم کردی! بهم گفتی همرات بیام دسشویی بفرما اومدم الانم عجله کن یه ایل آدم بخاطر توعه شاشو‌ منتظرن"

بومگیو کیفش را بر روی شانه‌اش قرار داد و بعد از آنکه ادای تمین را درآورد پشت سرش از سرویس بهداشتی خارج شد. وقتی به جای قبلی‌شان برگشتند با ندیدن هیچکدام از اعضای شرکت خشکشان زد.
بومگیو نگاه کوتاهی به تمین انداخت و ترسیده بزاقش را پایین فرستاد.امروز قطعا روز مرگش بود.
همینکه دهان باز کرد تا حرفی بزند با ضربه‌ای که به پایش وارد شد از درد لبهایش را روی هم فشار داد تا صدای دردمندش بیرون نیاید.

"الهی شاش‌بند بشی بومگیو مارو جا گذاشتن همینو میخواستی؟"

بعد از چندثانیه نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و چشمهایش را در حدقه چرخاند. همانطور که موبایل را از جیب شلوارش بیرون میکشید گفت "دردم گرفت عوضی. تازشم استرس نداشته باش داداش الان زنگ میزنم به رئیس ببینم کجان مگه میشه مارو یادشون رفته باشه کاکتوس نیستیم که"
"من غلط بکنم داداش تو باشم کی توی دوساعت سه بار دسشویی میره آخه؟"
بومگیو کلاه سویشرت خاکستری رنگ را روی سرش کشید و مانند بچه ها پایش را بر زمین کوبید "سردی افتاد به جونم چیکار کنم خب... مگه کنترل دم و دستگاه دفع ادرارم دست خودمه؟"

تمین کلافه از حاضر جوابی های او با حرص انگشت وسطش را مقابل چشمهای رفیقش گرفت و با حرص غرید "اینقدر جواب منو نده زنگ بزن به رئیس کیم بپرس کجا رفتن یهو"

و بعد عین مامانا زیر لب شروع کرد با خودش صحبت کردن. بومگیو به خوبی میدانست رفیقش دارد بالا تا پایینش را به فحش می‌بندد. همانطور که به دنبال اسم سیو شده رئیسشان می‌گشت با شنیدن صدای آشنایی دست نگه داشت.

تمین به سرعت سرش را به طرف عقب چرخاند و با دیدن تاجر چوی چشمهایش گرد شد و متعجب صدایش زد "سنیور! "

آنها مینهو را ندیده بودند اما او تمام مدت شاهد کل‌کل کردنهایشان بود. درحاليكه تمام سعیش را میکرد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد با براشتن چند قدم نزدیکشان شد. "بقیه رفتن هتل شما دوتا قراره با من بیاین."

بومگیو با خوشحالی دسته چمدانش را در دست گرفت. ذوق زده بخاطر اینکه نجات پیدا کرده بود قدر دان خطاب به مرد مقابلش گفت "سنیور چوی خدا خیرتون بده اگه شما نبودین تمین منو تو تیکه پاره میکرد"

The Missing HalfWhere stories live. Discover now