آتش بازی

37 6 24
                                    

درگیری شدیدی بین مغز و قلبش شکل گرفته بود. حتی نمی‌دانست این حس عجیب و بی‌نام و نشانی که سر و کله‌اش پیدا شده، از کدام ناکجا آبادی سرچشمه گرفته است. چون نه تنها باعث برهم زدن روانش شده بود بلکه باعث شد بخش گم‌شده‌ای از وجودش بیدار و به بیرون کشیده شود و در اقیانوس نگون‌ بختی‌اش طوفان به‌پا کند.

همه‌ی این حالات از وقتی با بومگیو صحبت کرده بود پیدا شده بودند و حجم کثیری از احساسات ناشناخته به تک‌تک سلول‌های بدنش وارد شده و سعی داشتند او را از پا در بیاورند.
با این‌حال مینهو تمام سعیش را کرد تا در مقابل دوقلوهایش چیزی نشان ندهد. چون امشب، اولین شبی بود که بعد از سالها، قرار بود در کنارشان بخوابد. همزمان با بیرون فرستادن بازدمش، سرش را به عقب برد و برای تجدید قوا و بازسازی انرژی تحلیل رفته‌ چشم‌هایش را بست تا کمی آرامش بگیرد.

"نمیخواد وسط بخوابی یهو نصف شب جفتک میندازی بیا و درستش کن"
"خیلی وقته این عادت از سرم افتاده بعدشم مگه حیوونم که میگی جفتک ميندازم؟خیلی بیشعوری سونگمین"

صدای فریاد ناگهانی سویون باعث شد دست از افکارش بردارد و بین پلک‌های خسته‌اش فاصله ایجاد کند. انگاری الان فرصت مناسبی نبود. باید تا زمان خوابیدن آن‌ها اتفاقات یک‌ ساعت اخیر را به عقبه‌های بخش خاطرات مغزش انتقال می‌داد. درهرحال شب وسیع بود و او میتوانست به محض خاطرجمع شدن از به خواب رفتن فرزندانش، تا خود صبح بیدار بماند و علاوه بر فکر کردن، یک تصمیم اساسی در رابطه با احساسات تازه شکل گرفته و درعین حال ناشناخته، که در این یک‌ساعت مانند موریانه در حال کاویدن روانش بود، بگیرد.

نفسی گرفت و با لبخند از روی کاناپه بلند شد. به طرف اتاق خواب حرکت کرد.
همانطور که انتظار داشت، سویون تخت‌های تک نفره‌ را بهم جفت کرده بود و حالا برادر و خواهر، داشتند با یکدیگر سر جای خواب‌شان بحث می‌کردند. آن‌قدر غرق تیکه انداختن به یکدیگر بودند که هیچ‌کدام متوجه حضور پدرشان نشده بود.
مینهو درحاليكه لبخند روی لبش پهن تر شد، دست به سینه به دیوار تکیه داد و محو نگاه کردن بچه‌هایی شد که بند‌بند وجودش به تک‌تک سلول‌های توی بدن آن‌ها وصل بود.

"چرا لگد انداختن منو بهونه می‌کنی؟ یهو بگو دلت میخواد بابا وسط بخوابه دیگه"

ابروهایش به طرف بالا تمایل پیدا کرد. همین‌که قلبش خواست بخاطر شنیدن این جمله شروع کند به تند تپیدن، با پیچیدن لحن بداخلاقانه‌ی سونگمین در اتاق، ذوقش خوابید و لبهایش را گزید تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. "هیچم اینطوری نیست من فقط دلم نمیخواد بخاطر عادت مزخرفت بدخواب شم"

از این فاصله می‌توانست نگاه معنا‌دار و پراز فحش سویون را در حالیکه حواله برادرش می‌کرد ببیند. چندین بار مانند ماهی دهانش را باز و بسته کرد اما به جای حرف زدن آهی کشید و مانند هر دفعه که در بحث کم می‌آورد و یا زورش نمی‌رسید، ادای سونگمین را درآورد. دخترش را خوب می‌شناخت. می‌دانست از قصد ادامه نداده. همانطور که به طرف سومین تخت حرکت می‌کرد، زیر لب طوریکه صدایش به خوبی به گوش سونگمین برسد غر زد "حالا مثلا من نفهمم نمی‌دونم دلیلش چیه" سپس با تن صدای بلندتر بدون آنکه به او نگاه بیندازد ادامه داد "باشههه به عنوان خواهر بزرگتر این لطف رو در حقت می‌کنم"

The Missing HalfWhere stories live. Discover now