به تنها چیزی که نیاز داشت ، یه شیشه وودکا و سیگار و اتاق ساکت و تاریک بود. غم و نگرانی در
عمق وجودش زبانه میکشید و او قدرتی برای مقابله نداشت. سالها میشد که بهجای برق امید در چشمانش، نگون بختی جایگزین شده بود. ذهن و روحش پر بود از جملات و افکار های ضد نقیض و با قلبی پر از درد و رنج ، به سپری کردن روز های باقی مانده از زندگی اش ادامه میداد.
از رم به ونیز پناه آورده بود تا ارتباطی با خانوادهاش نداشته باشد اما گویا جهیونگ متولد شده بود تا نقش سوهان روحش را بازی کند و با کارهایش از ذره به ذرهی وجود او تغذیه کند.از وقتی به جشن رسیده بودند تا زمانی که آسمان تاریک شود ، جز لبخند زدن جلوی دوربین هایی که رویش زوم میشد کار دیگری انجام نداد. خواهر و دامادش وقتی مشغول صحبت کردن بودند ، برای بار دیگر خدایی که نمیدانست واقعا وجود دارد یا نه را شکر کرد. همیشه با خود فکر میکرد که اگر جونگهیون در زندگیاش قرار نمیگرفت و یا سوهیون هم مانند پدر و مادرشان با او رفتار میکرد زندگی اش قرار بود چگونه پیش رود؟ بطور قطع از همان اول کم میآورد!
کمکم تحمل فضا برایش سنگین شد. نیاز داشت تا از جمعیت فاصله بگیرد. زمانیکه جهیونگ به جایگاه رفت ، به آرامی از روی صندلی بلند شد. از اینکه فرزندانش متوجه نشدند نفس راحتی کشید.
به آرامی به گوشهای رفت و از جیب کتش سیگاری را از پاکت بیرون آورد و آن را میان لبهایش قرار داد. سپس با فندک آن را روشن کرد و برای انکه افکارش آرام شود پک عمیقی به جسم درحال سوختن زد. بعد از چندثانیه دود حبس شده را به آرامی بیرون فرستاد و سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه انداخت. آسمان تاریک تاریک بود و ستارههای کمی قابل رویت بودند دقیقا مانند زندگی خودش!
بازدمش را رها کرد و همزمان با این کار سرش را پایین آورد. با دیدن سایه زنی که بینهایت شبیه به جههی بود قلبش سرعت گرفت. نمیدانست توهم است یا واقعیت اما سیگار بین انگشتهایش را به زمین انداخت. با نوک کفش رویش لگد کرد و بدون آنکه لحظهای را از دست دهد به طرف آن سایه حرکت کرد. هرچقدر جلو میرفت ، فاصلهشان بیشتر از قبل میشد. نفس خستهاش را پرفشار از ریهاش بیرون فرستاد و چشمانش را چند ثانیه برای اینکه آن توهم از داخل مغزش و از جلوی دیدش کنار رود بست.به محض باز کردنشان دوباره چهرهآشنای او را دید ، بدون توجه به موقیتش با درد نامش را به زبان آورد و همینکه خواست قدم دیگری بردارد شخصی او را به عقب کشید.
با وحشت چشمهایش را گرد کرد و بدنش به لرزش افتاد. نگاهش را از آب زیر پایش گرفت و به پسری که به نفسنفس زدن افتاده بود تغییر داد. بزاقش را به سختی فرو داد و منتظر ماند تا او سرش را بالا بیاورد."حالتون...خوبه؟"
بدنش لرز دوبارهای گرفت. بخاطر ترس نه!
چون یک نفر حالش را پرسیده بود. به خوبی میدانست آن پسر برای دیدن همچین صحنهای، این سوال را پرسیده است اما بازهم قلبش یه حس عجیبی گرفته بود. به جای اینکه جوابش را به زبان بیاورد در دل گفت 'خوب چه معنیای داره' و هنگامی که "خداروشکر " گفتنش را شنید توجهش را به چهره پسر نجات دهندهاش داد.در این چند سال تجارت به اندازه تارهای روی سرش آدم دیده بود. به همین دلیل با یک نگاه متوجه شد که آن پسر متعلق به شرق آسیاست. وقتی صدایش را شنید خودش را جمع و جور کرد. متوجه لرزش نامحسوس پلکهایش شد. حتما خیلی نگاهش کرده بود. آبدهانش را فرو برد و به آرامی پرسید
"شما منو میشناسید؟"
واقعا هم تعجب کرده بود.
او بازیگر یا مدل معروفی نبود که بین مردم شناخته شده باشد!"بله میشناسمتون. الانم یه ایل آدم دارن دنبالتون میگردن"
حقیقت بر صورتش سیلی زده شد!
یه ایل آدم شاید مبالغه نبود. قلبش بخاطر نگرانی به تپش افتاد. چشمهایش را به اطراف داد و برای اینکه به او بفهماند صحنهای که چند دقیقه پیش شاهد تماشا کردنش بود ، چیز خیلی مهمی نبوده ، سعی کرد در صدایش استرس بروز ندهد و به آرامی گفت"اوه خب...عامم خیلی ممنونم ازت سنیور هوا تاریک بود ندیدم جلوی پامو"
لعنت به لکنتی که در ابتدای حرفش گرفته بود. وقتی لبخند روی صورتش نشست خیالش راحت شد که قرار نیست حرفی بزند. با پیچیدن صدای نحس جهیونگ ، آن پسر از او دور شد و چند لحظه بعد ابلیس زندگیاش نزدیک آمد و با لحن خشمگینی فریاد زد "هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ بهتره عین آدم بری اون بالا و خودتو به عنوان نماینده خانوادهات ثابت کنی"
نگاهش را به پسر پشت سر مرد عصبانی داد. وقتی دید نگاه او روی جهیونگ است توی دلش تکخندی زد. از حالت چهرهاش مشخص بود که به خوبی متوجه حرفهای او شده. چشمهایی که درش هیچ حسی پیدا نبود را به نگاه خشمگین برادرزنش داد و با لحنی که از نگاهش سرد تر بود جواب داد
"نگران نباش! خوب بلدم نقش بازی کنم عوضی "سرش را چرخاند تا واکنش آن پسر را ببیند که با جای خالیاش مواجه شد. تک خند صداداری زد که این کار او را خشمگین تر کرد.
"میخندی؟وای به حالت مینهو اگه گند بالا بیاری"
اخمهایش را درهم کرد و با زدن ضربه محکم به قفسه سینهاش او را عقب فرستاد.
"گند بالا بیارم؟ خودتو آماده کن برادرزن جان "
سپس بدون توجه به نگاه تهدیدانه او ، به سمت جمعیت قدم برداشت.
زمانیکه بر روی جایگاه ایستاده بود مجبور شد یک مشت چرندیات بر زبان بیاورد.
او برای راحتی از پدر و مادرش به ونیز پناه آورده بود!
او با تصمیم خود شغلش را رها نکرده بود بلکه به زور او را از شرکت خودش بیرون کرده بودند!زمانیکه که پنج میلیون دلار به خیریه اهدا کرد نگاه کوتاهی به جهیونگ انداخت. دیدن چهره حرصیاش اورا سرحال میکرد. پنج میلیون مبلغ ناچیزی بود که حالا او باید به جای مینهو بپردازد!
![](https://img.wattpad.com/cover/265699710-288-k278411.jpg)
YOU ARE READING
The Missing Half
Romance"اگه تو زندگی الانت یکیو دیدی و به دلت نشست، فکر کردی یه چیزی تو وجودش هست که با بقیه فرق داره، جوری که انگار سالهاست که میشناسیش؛ در واقع تو زندگی قبلیت اون آدم یکی از صمیمیترین آدمهای زندگیت بوده."