خودش هم نمیدانست به چه دلیلی پایش را به این مکان گذاشته اما این یک مورد را به خوبی میدانست که هیچجوره نمیتواند زمان را به عقب برگرداند.
پذیرفته بود که تصمیماتش غیر قابل پیشبینی هستند اما فکرش را نمیکرد اوضاع در این حد وخیم باشد. با خود که تعارف نداشت. چندین بار در ذهنش اعتراف کردهاست که اوج رندوم بودنش را زمانی حس کرده که آن حرفهای خجالت آور را به تاجر چوی زده. و حالا امروز، بخاطر همین ویژگی خاصش خیلی یکهویی تصمیم گرفت، برای بار دیگر به خانهی همان آدم بیاید. هرچند نبود تاجر چوی در تصمیمش بی تاثیر نبوده. غیبت داشتن او بهترین فرصت برای به ملاقات رفتن سونگمین بود. قصد نداشت خیلی ریخت و پاش انجام دهد. به همین خاطر چندین ساعت در اتاق سونگمین، برروی همان صندلی قبلی نشست و کمی با آن پسر، سویون و تهیونی که به اتاق او آمده بودند وقت گذراند. زمانیکه که آنها به کلاس رفتند، تمین هم تصمیم گرفت به خانه برگردد. هنگام خداحافظی، جونگهیون و همسرش اجازه ندادند برود و اصرار کردند که برای شام در کنارشان بماند. به هرحال آن دو نفر جزو خانوادهی درجه یک تاجرچوی حساب میشدند معلوم بود هرچقدر زور میزد نمیتوانست حریفشان شود.ناچارا، مجبور شد برای بار دیگر به اتاق سونگمین بیاید. خیلی آرام دستگیرهی در را پایین کشید و
وارد اتاق شد. پسر کوچکتر با دیدن دوبارهاش متعجب پرسید "مگه ازم خداحافظی نکردی؟ چرا دوباره برگشتی؟"تمین سعی داشت خونسرد بنظر برسد. در اتاق را بست و همانطور که به طرف صندلی کنار تخت قدم میداشت جواب داد "یهو نظرم عوض شد. گفتم نکنه از دلتنگیم افسردگی بگیری واسه همین از رفتن منصرف شدم اومدم یکم بیشتر پیشت بمونم."
سونگمین نگاهش را از صفحه لپتاپ گرفت و به طرف او چرخاند. پوزخندی به معنای خر خودتی زد. طولی نکشید که لحن تمسخر آمیزش در اتاق پیچید "نظرت عوض شد یا عوض کردن؟"
لحن و نگاه آن پسر کاملا مچگیرانه بود. درحالیکه لبهایش را میگزید کمی در جایش جابهجا شد. از بس روی صندلی نشسته بود احساس میکرد استخوان های لگنش حسابی دردناک شده و به سوزش افتاده.
حالا که سونگمین همه چیز را فهمیده بود، نیازی نبود نقش بازی کند. پوزخند زد و همزمان با روشن کردن موبایلش سرش را بالا و پایین کرد "همین که عمه خانومتو میشناسی جای شکرش باقیه."صدای خندهی آرام سونگمین را شنید اما او مشغول چک کردن پیامهایی که دریافت کرده بود. و بدون اینکه حواسش باشد، سرجایش وول میزد.
"چت شده؟"
تمین ناگهان از حرکت ایستاد. متعجب به خودش اشاره کرد "با منی؟"
"نه دارم با روحای توی اتاق حرف میزنم."باورش نمیشد از یک پسر بچه تیکه شنیده باشد. صفحه موبایل را قفل کرد و تا خواست جواب بدهد صدای پوزخندش باعث شد دهانش بسته شود.
سونگمین درحاليكه به چپ و راست حرکت میکرد ادامه داد "یه جا بند نمیشی همش تکون میخوری" سپس با شیطنت اضافه کرد "عین کرم"
![](https://img.wattpad.com/cover/265699710-288-k278411.jpg)
YOU ARE READING
The Missing Half
Romance"اگه تو زندگی الانت یکیو دیدی و به دلت نشست، فکر کردی یه چیزی تو وجودش هست که با بقیه فرق داره، جوری که انگار سالهاست که میشناسیش؛ در واقع تو زندگی قبلیت اون آدم یکی از صمیمیترین آدمهای زندگیت بوده."