دراین مدت کوتاه متوجه شد که تاجر چوی اصلا آدم پرحرفی نبوده و وقت گذراندن در کنارش علارغم ساکت بودن ، نه تنها معذب کننده نیست بلکه بهطرز عجیبی برای تمین آرامش دهنده بود.
نگاهش را از کتشلوار مشکی رنگ به بالا هدایت کرد و به نیم رخ آرام چهرهای که مشغول صحبت کردن با فروشنده بود ، تغییر داد.
"چیزی هست که دلت بخواد؟"
بزاقش را فروبرد. آنمرد حتما متوجه نگاه خیرهاش شده بود اما با اینحال تمین تمام سعیش را کرد تا شوکه شدنش را نشان ندهد.
بدون آنکه نگاه خیرهاش را بردارد ، به آرامی سرش را به دو طرف تکان داد. همانطور که ارتباط چشمی با او برقرار میکرد لبخند کمرنگی زد "نه ممنونم سنیور "تاجر چوی در جواب متقابلا لبخند زد و سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. خیلی طول نکشید تا او بعد از پرداخت هزینه،جعبههای شیرینی را تحویل گرفت و به طرفش آمد.
تمین دستش را به قصد کمککردن دراز کرد"اجازه بدید یه جعبه رو من بیارم"
"اونقدرام سنگین نیستن"
"اما آخه"مرد بزرگتر میان حرفش پرید و با قاطعیت ادامه داد "جدی میگم تمین واقعا مشکلی ندارم. عوض این حرفا بیا زودتر بریم تا قایق از دستمون در نرفته"
سپس خودش جلوتر شروع کرد به حرکت کردن و نگاهش را از پسری که مبهوت سرجایش ایستاده بود گرفت. تمین همانطور که دور شدن اورا تماشا میکرد زیر لب زمزمه کرد "اون الان اسممو صدا زد؟"
"چرا نمیای؟"
شنیدن دوبارهی صدایش باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید و با برداشتن گامهای بلند و سریع به سمتش رفت.
تاجر آسیایی منتظر ماند تا پسرکوچکتر به او برسد سپس شانه به شانه یکدیگر قدم برداشتند و در سکوت به طرف ایستگاه قایق حرکت کردند. با اینکه در طول مسیر هیچ حرفی زده نمیشد ولی هیچکدام ناراضی بنظر نمیرسیدند.
مینهو با دیدن آخرین گاندولایی که باقی مانده بود قبل از آنکه به قدمهایش سرعت ببخشد گفت "من زودتر میرم تا از دستمون در نرفته" و خودش را به قایق ران رساند.
بعد از سوار شدن و آدرس دادن ، مرد بزرگتر دست در جیب کتش انداخت و فندک و پاکت سیگارش را بیرون آورد. قبل از آنکه روشن کند نگاهش را به پسر همراهش داد. کمی حرفهایش را مزه کرد و بعد به آرامی پرسید "دود سیگار اذیتت میکنه؟"
نگاه کوتاهی به پاکت توی دستش انداخت و سپس سرش زل بالا آورد و به چشمهای منتظرش زل زد.
"راحت باشید سنیور من مشکلی ندارم"مینهو نفس آسودهاش را بیرون فرستاد و سپس یک نخ سیگار بیرون کشید و آن را میان لبش قرار داد. بعد از روشن کردنش ، از روی عادت پک عمیقی به جسم حبس شده بین لبهایش زد و دود سیگار را روانه شهر تاریک ششهایش کرد.
"سیگار برای سلامتی خوب نیست"
حرف ناگهانی پسر کوچکتر او را متعجب کرد.
سیگار را بین انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستش انتقال داد. سپس نگاهش را به تمین دوخت و بدون حرف دود را به آرامی بیرون فرستاد. بعد از چندثانیه به آرامی جواب داد. "تو که گفتی مشکلی نداری"خدا میدانست در آن چندثانیهای که نگاه خیره تاجر چوی بر رویش بود چقدر گرمش شده بود. یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمان شد اما وقتی جوابش را شنید کمی خیالش راحت شد"من بخاطر خودتون گفتم"
"ترک عادت سخته سنیور لی"
ناخواسته از اینکه چیز جدیدی درمورد مرد مرموز روبه رویش فهمیده بود خوشحال شد. اما تمین آدمی نبود ، آسیب دیدن بقیه را ببیند و سکوت کند.
"عادتهای الانمون قبلا تکرار یکسری کارها بودن"
"هیشکی دلش نمیخواد انجام دادن یکسری کارهارو تکرار کنه"لحن خسته و غم توی صدایش باعث دوخته شدن دهانش شد. بازدمش را بیرون فرستاد و حرفی نزد.
مینهو پک دیگری به سیگار زد و آنرا در زیرسیگاری خاموش کرد و بدون حرف به آب رودخانه خیره شد.
وقتی به مقصد رسیدند کرایه را حساب کرد و پشت سر تمین از قایق پیاده شد. بازهم در سکوت به راهشان ادامه دادند تا اینکه به شرکت رسیدند. قبل از آنکه وارد شوند تمیم با لحن شرمندهای گفت
"منو ببخشید سنیور چوی نباید بیادبی میکردم و اون حرفهارو میزدم"مینهو با چشمهای گرد شده نگاهش کرد
"چی گفتی که بخواهی درموردش عذرخواهی کنی؟"
"همون حرفام توی قایق"مینهو باهمان لحن متعجب ادامه داد
"اما من ناراحت نشدم توام هیچوقت الکی عذرخواهی نکن"تمین لبخند پررنگی زد و بعد از تکان دادن سرش خودش را کنار کشید تا اول مرد بزرگتر وارد شود.
مینهو با دیدن یکی از کارمندا جعبه های شیرینی را به دستش داد و به عقب برگشت و به پسر کوچکتر نگاه کرد
"من میرم پیش رئیس کیم شما میتونی برگردی سر کارت"تمین بعد از خداحافظی به طرف بخش عکاسی حرکت کرد و مینهو راه دفتر را پیش گرفت.
به محض وارد شدن متوجه جو عجیب غریب شد. ابروهایش را ناخواسته درهم فرستاد و اصلا یادش رفت سلام کند."چیزی شده؟"
خواهرش با گزیدن لبهایش، نگاهش را از او گرفت و با انجام این کار به مشکوک تر شدن او کمک کرد. مینهو نگاه نگران و پراز سوالش را به جونگهیون تغییر داد و با التماس پرسید"داداش؟"
______________________________________
عیدتون مبارک ❤️❤️❤️
![](https://img.wattpad.com/cover/265699710-288-k278411.jpg)
YOU ARE READING
The Missing Half
Romance"اگه تو زندگی الانت یکیو دیدی و به دلت نشست، فکر کردی یه چیزی تو وجودش هست که با بقیه فرق داره، جوری که انگار سالهاست که میشناسیش؛ در واقع تو زندگی قبلیت اون آدم یکی از صمیمیترین آدمهای زندگیت بوده."