پارت پنجم

217 72 11
                                    

چنگ روی کاناپه دراز کشیده بود و مشغول پیام دادن بود. ووشیان وارد خونه شد و بالای سر چنگ ایستاد: "آچنگ... داری به کی پیام میدی؟"
چنگ فورا بلند شد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت: "هیچکس... یکی از همکلاسیامه..."
ووشیان ابرویی بالا داد و به چنگ نزدیک شد و گفت: "ولی به نظر فقط یه همکلاسی نمیاد... این بو..."
چنگ با دستپاچگی خودش رو عقب کشید و گفت: "داداش... این چه کاریه..."
ووشیان بی توجه به حرف چنگ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید. بعد از اینکه یقه ی پیراهنش رو بو کرد گفت: "این بوی فرومون یه آلفاس... چنگ... اون حرومزاده کیه که سعی داره گولت بزنه؟"
چنگ خودش رو کمی جمع کرد و آروم گفت: "کسی نمیخواد منو گول بزنه... اون فقط همکلاسیمه..."
ووشیان دست به سینه ایستاد و به امگای جوون خیره شد: "چرا باید یقه ی لباس تو بوی فرومون یه مثلا همکلاسیه آلفارو بده؟ تهدیدت کرده که چیزی نگی؟"
چنگ با کلافگی جواب داد: "نه... داداش این چه حرفیه آخه... اون فقط امروز دستشو دور گردنم انداخته بود... تا نزدیک اینجا هم منو رسوند"
ووشیان اخمی کرد و با لحن محکمی گفت: "از این به بعد خودم میام دنبالت... باید بفهمم این آلفای سودجو کیه... پوستشو خودم میکنم..."
بعد به سمت اتاقش رفت و گفت: "تو هم شامتو بخور زودتر برو بخواب... گوشیتم خاموش کن" و در اتاقش رو محکم بست.
فردای اون روز بعد از تموم شدن کلاسها، چنگ روی نیمکت داخل محوطه نشسته بود و منتظر اومدن برادرش بود.غرق افکارش بود که دستی روی شونش نشست.
وقتی سرش رو برگردوند با صورت مهربون و لبخند همیشگی شیچن روبرو شد.
شیچن با صدای گرم و آرومش گفت: "چنگ... اتفاقی افتاده! خیلی تو خودتی... هرچی صدات کردم جواب ندادی..."
چنگ سرش رو پایین انداخت و گفت: "دیشب برادرم کلی بهم غر زد و باهام دعوا کرد."
شیچن کنار چنگ نشست و دستش رو گرفت: "مگه کاری کرده بودی که ناراحت شده؟"
چنگ با دلخوری گفت: "همون موقعی که داشتم به تو پیام میدادم اومد بالای سرم... منم به کل فراموش کرده بودم که پیراهن دانشگاهو عوض کنم و اون بوی فرومون تو رو حس کرد."
شیچن با تعجب گفت: "یعنی انقد بوی فرومونم قوی بود!"
چنگ نفس عمیقی کشید و جواب داد: "نه... ولی برادر من یه امگای غالبه... برای همین نسبت به امگاهای دیگه به فرومون حساستره و حتی یه ذره ی خیلی کم رو هم میتونه تشخیص بده."
شیچن با ناراحتی گفت: "معذرت میخوام که برات دردسر درست کردم. میخوای برسونمت خونه؟"
چنگ سرش رو به نشانه ی مخلفت تکون داد و گفت: "نه تو دردسر درست نکردی... برادرم زیادی روی من حساسه... الانم قراره خودش بیاد دنبالم پس بهتره تو بری تا نیومده. نمیخوام یه موقع چیزی بهت بگه."
شیچن نفسی گرفت و گفت: "باشه چنگ چنگ... من میرم چون دوست ندارم بخاطر من بازم باهات دعوا کنه" از روی نیمکت بلند شد، لبخندی به چنگ زد و از اونجا دور شد.

....................

وانگجی بعد از نوشتن قرارداد استخدام، کارش رو توی آشپزخونه شروع کرد. حالا خیالش راحت بود که درآمدش ثابته و به اندازه ای هست که هم اجاره ی خونه و هم شهریه ی دانشگاه شیچن رو پرداخت کنه.
یونا وارد آشپزخونه شد و رو به نینگ گفت: "سرآشپز ون... مدیر وی خواستن که از امروز آشپز لان براشون ناهار رو آماده کنن."
نینگ لبخندی زد و رو به وانگجی کرد: "خب دستیار سرآشپز... انگار کارت درومده... مدیر وی آدم سختگیریه و ایراد زیاد میگیره..."
وانگجی با چهره ی جدی به نینگ نگاه کرد و گفت: "خوبه... اینجوری باعث پیشرفت آشپز میشه مگه نه نینگ؟"
نینگ دستهاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت: "من درمقابل حرفای منطقی تو واقعا حرفی برای گفتن ندارم وانگجی."
یونا لیست غذاهای هر روز رو به وانگجی داد و گفت: "مطمئنم که توی غذاهای فرنگی هم تخصص داری." بعد لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد.
نینگ به میز وانگجی نزدیک شد و لیست رو از دست وانگجی گرفت و بهش نگاه کرد. بعد با ناراحتی گفت: "واقعا شوخیش گرفته؟! اینا که همه غذاهای غربیه..."
وانگجی لبخند کجی زد و گفت: "انگار تصمیم داره امتحانم کنه... باشه، هرطور که مدیر بخواد..."
اولین غذای توی لیست که باید برای امروز آماده میکرد، رولت گوشت فرانسوی بود. وانگجی بعد از اینکه سفارش مشتریهای رستوران تموم شد فورا وسایل مورد نیازش رو برداشت و مشغول درست کردن رولت گوشت شد.
وقتی غذا آماده شد وانگجی اون رو برای مدیر وی برد اما منشی بهش گفت که باید اون رو به پنتهوس ببره چون مدیر وی برای استراحت به خونش رفته.
با ضربه ای که به در خورد ووشیان به سمت در رفت و اون رو باز کرد. وانگجی با چهره ای جدی پشت در ایستاده بود.
ووشیان لبخند کجی زد و وانگجی رو به داخل دعوت کرد.
ووشیان پشت میز غذاخوری نشست و منتظر شد تا آشپز جوون غذا رو براش بیاره. با جدیت گفت: "خب... ببینیم غذاهای غربیت چجوریه."
وانگجی ظرف رولت رو جلوی ووشیان گذاشت و خودش کنار میز ایستاد. ووشیان تیکه ای از رولت رو برید و توی دهنش گذاشت. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و از غذا تعریف نکنه اما از طرفی هم نمیخواست زیاد به این آشپز تازه از راه رسیده پر و بال بده.
ووشیان لقمه ای که داخل دهنش بود رو فرو برد و با چهره ای جدی گفت: "خب باید بگم که کارت بد نیست... البته اگه کار خودت تنها باشه."
وانگجی با جدیت گفت: "نمیخوام تلاشی برای اثبات خودم بکنم."
ووشیان از روی صندلی بلند شد و به طرف وانگجی رفت. چرخی دور آلفای جوون زد و روبروش روی میز نشست: "ولی اگه من بخوام که خودتو بهم ثابت کنی چی؟"
وانگجی نمیتونست بفهمه این بازی چه معنایی داره. فقط کم کم داشت عصبی میشد و از رفتار ووشیان اصلا خوشش نیومده بود.
ووشیان با دیدن سکوت وانگجی با ناراحتی از روی میز پایین اومد و به وانگجی نزدیک شد: "انگار نمیخوای جواب بدی..."
وانگجی با هر قدم ووشیان به عقب میرفت تا فاصله ی بینشون رو حفظ کنه و این ووشیان رو بیشتر ناراحت میکرد.
وانگجی با حالتی عصبی گفت: "جلوتر نیاید مدیر وی... این برای خودتون بهتره..."
ووشیان قدم دیگه ای به وانگجی نزدیک شد اما درست لحظه ای که خواست جوابش رو بده پاش به پایه ی صندلی گیر کرد و توی بغل وانگجی افتاد و هر دو با هم نقش زمین شدن. وقتی ووشیان از روی بدن وانگجی بلند شد با تعجب دید آلفای جوون بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بیهوش شده.
ووشیان به سختی وانگجی رو کشید و روی کاناپه گذاشت. بعد از تقریبا نیم ساعت بالاخره بهوش اومد اما بخاطر سرگیجه نمیتونست درست راه بره. برای همین ووشیان ازش خواست که همونجا بمونه تا خودش آماده بشه و به خونش برسونتش.
ووشیان جلوی خونه ی وانگجی ماشین رو متوقف کرد. وانگجی با سردی تشکر کرد و پیاده شد.
به محض باز کردن در حیاط صاحب خونه صداش زد: "وانگجی..."
وانگجی به طرف صاحب خونه چرخید: "اوه... سلام... اتفاقی افتاده؟ هنوز که مهلت تموم نشده..."
مرد میانسال با لحن حق به جانبی گفت: "آره اما تحمل من تموم شده... دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم و تو هم مطمئنا تا دو روز دیگه نمیتونی اجاره ها رو پرداخت کنی..."
قبل از اینکه وانگجی لب باز کنه و جواب بده صدایی آشنا از کنارش شنید: "سلام... میتونم کمکتون کنم؟"
صاحب خونه نگاهی به ظاهر مرد جوونی که کنار وانگجی ایستاده بود کرد و با چشمهای ریز شده گفت: "شما کی هستید؟ وانگجی... نکنه شوگر برای خودت پیدا کردی!!"
ووشیان لبخندی زد و گفت: "اوه نه من فقط دوستش هستم... و شما؟"
مرد میانسال گلویی صاف کرد و جواب داد: "من صاحب خونه ی این جوون هستم و اومدم کرایه های عقب افتاده رو بگیرم... چون مهلتش تموم شده..."
ووشیان با همون لبخند گفت: "واقعا! خب بگید چقدره... من پرداخت میکنم..."
وانگجی بلافاصله گفت: "نه نیازی به اینکار نیست من خودم درستش میکنم..."
صاحب خونه که بوی پول به مشامش خورده بود با عجله گفت: "پسرم وانگجی تو که نمیتونی اونهمه پولو توی دو روز پرداخت کنی... بهتره از دوستت کمک بگیری..."
بعد از کلی بحث بالاخره ووشیان پیروز شد و مبلغ رو به اضافه ی دو ماه اجاره ی آینده پرداخت کرد. مرد میانسال با خوشحالی از اون دو نفر خداحافظی کرد و رفت.
با دور شدن صاحب خونه ووشیان نگاهی به وانگجی کرد و گفت: "خب... شانس آوردی شوگرت اینجا بود بیبی... اینو میزنم به حسابت و کم کم از حقوقت برمیدارم."
وانگجی نگاه سرد و عصبیش رو به امگای جوون دوخت و گفت: "لطفا دیگه اون کلمه رو نگو..."
ووشیان با خنده از وانگجی فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت.
قبل از نشستن توی ماشین، چشمکی به آلفای بداخلاق گفت: "ولی باور کن من شوگر خوبیم... پشیمون نمیشی..." لبش رو با دندون گزید و چشمکی زد.
سوار ماشین شد و به سمت هتل برگشت.

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now