پارت چهل و سوم

91 23 2
                                    

ندیمه مخصوص امپراطور وارد اقامتگاه شد و احترام گذاشت: "اعلیحضرت... ملکه تشریف آوردن..."

امپراطور سری تکون داد: "بیان داخل..."

ملکه وارد شد و احترام گذاشت. زن جوون امگای ریز نقشی بود و چهره ی آرومی داشت و برخلاف چهره آرومش، اخلاقش تند و خشن بود. سه فرزند از امپراطور داشت،دو دختر که امگا بودن و پسر بزرگش که تنها فرزند آلفای غالب امپراطور و ولیعهدش بود.

ملکه با لبخند به امپراطور نزدیک شد: "سرورم... اتفاقی افتاده؟ چرا انقد ناراحت به نظر میاید؟!"

امپراطور فنجان چای رو روی میز گذاشت و با اخم صورتش رو از ملکه برگردوند. این اولین باری بود که همچین رفتار سرد و بی تفاوتی با همسرش داشت.

ملکه با تعجب گفت: "سرورم... چرا انقد سرد باهام برخورد میکنید؟ اشتباهی از من سر زده؟"

امپراطور با صدای گرفته ای گفت: "بله ملکه... اشتباهاتی از شما سر زده... نه تنها از شما... بلکه از پدرتون و اطرافیان پدرتون..." نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "اونها برام مهم نیستن اما... کارهایی که شما کردید رو نمیتونم تحمل کنم..."

ملکه از این حرفها شوکه شده بود. با صدای آرومی گفت: "ولی سرورم... من گناهی نکردم..."

مرد جوون با عصبانیت پاکتی رو روی میز کوبید و گفت: "بهتره این تظاهر کردنو تمومش کنی ملکه... این مدارک همگی مربوط به کارهایی هستن که انجام دادی... اگه به فکر خودت نبودی باید حداقل به ولیعهد فکر میکردی..."

زن جوون پاکت رو با عجله برداشت و باز کرد. تمام عکس ها و مدارکی که توی اون بودن نشون میداد که ملکه تا به حال چه کارهای خطرناک و کثیفی انجام داده. حتی برای رسیدن به هدفش خیلی هارو به قتل رسونده بود.

="سرورم... من این کارارو برای حفظ امپراطوری و محافظت از ولیعهد انجام دادم..."

×"محافظت از ولیعهد!!!"

امپراطور با عصبانیت غرید و به ملکه خیره شد. دلش میخواست این ننگ رو با دستهای خودش پاک کنه اما اگه این کار رو میکرد چی به سر ولیعهد میومد؟

مرد جوون که از عصبانیت میلرزید به طرف ملکه رفت و گردن زن رو توی دستش گرفت. کمی فشار داد و غرید: "میتونم همین الان به جرم خیانت به امپراطور همینجا بکشمت..."

پاکت از دست ملکه رها شد و تمام برگه ها روی زمین پخش شد. دستهاش رو روی دست قدرتمند امپراطور که به گلوش فشار میاورد گذاشت و به سختی حرف زد: "سر-سرورم... اه... لطفا... من... بخاطر ولیع_"

"ساکت شو..." امپراطور با شدت زن جوون رو روی زمین پرت کرد. بالای سرش ایستاد و ادامه داد: "از این به بعد حق نداری از اقمتگاهت بیرون بری... تمام ندیمه هات بخاطر اشتباه تو جونشون رو از دست میدن... بخاطر ولیعهد تورو از مقامت کنار نمیذارم. دیگه حق نداری به اینجا بیای... فقط زمان هیتت خودم به اقامتگاهت میام..." ندیمه ارشد رو صدا زد.

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now