پارت پانزدهم

176 53 2
                                    

وانگجی نگاهی به اطرافش کرد. این خونه، این عمارت جایی بود که یه زمانی توی اون زندگی میکرد. زمانی که هنوز پدر و مادرش زنده بودن و اون یه پسر بچه ی کوچیک بود. زمانی که تازه برادر کوچیکش راه رفتن رو یاد گرفته بود و با قدم های کوچیکش دنبال وانگجی میدوید.آهی کشید و وارد محوطه ی عمارت شد.
نگهبان بلافاصله به طرفش رفت و گفت: "هی آقا... شما اجازه ندارید وارد اینجا بشید..."
وانگجی نگاهی به مرد جوون کرد و با لحن آرومی گفت: "اومدم اینجا تا ارباب عمارت رو ببینم."
نگهبان پوزخندی زد و گفت: "مگه دیدن ارباب به همین راحتیه که هرکی از راه رسید بتونه بره داخل و ببینتشون... زود باش برو بیرون... برام دردسر درست نکن..."
همون لحظه مردی با عجله به اونها نزدیک شد. احترام گذاشت و گفت: "ارباب جوون... خوش اومدید..." بعد رو به نگهبان کرد و گفت: "ای نادون... میدونی ایشون کی هستن؟ ایشون ارباب جوان این عمارت هستن... حق نداری باهاشون اینجوری حرف بزنی..."
نگهبان که شوکه شده بود با صدای لرزونی گفت: "من... نمیدونستم که ایشون... لطفا منو ببخشید ارباب جوان..."
"ای احمق... با یه نگاه به چهره ی ایشون میتونی بفهمی که چقدر شبیه ارباب بزرگ هستن..." این رو گفت و با احترام وانگجی رو به داخل راهنمایی کرد.
با ورود وانگجی به سالن نشیمن مرد میانسالی که روی مبل چرمی بزرگی نشسته بود به طرفش چرخید. با صدایی که از تعجب و کمی خوشحالی میلرزید گفت: "وانگجی... تو..." از روی مبل بلند شد و به طرف مرد جوون رفت: "بالاخره اومدی... خیلی منتظر این روز بودم... میدونستم که بالاخره پشیمون میشی و برمیگردی به جایی که بهش تعلق داری. ببینم شیچن کجاس؟ با خودت نیاوردیش؟"
وانگجی به مرد روبروش احترام گذاشت و گفت: "عمو جان... خوشحالم که میبینمتون... اما... من برای موندن به اینجا نیومدم..."
چیرن ابرویی بالا داد و گفت: "منظورت چیه! برات کافی نیست اینهمه عذاب و تحقیر؟ تا کی میخوای به اون زندگی ادامه بدی؟"
وانگجی دندونهاش رو کمی روی هم فشرد. باید خونسردیش رو حفظ میکرد اگه واقعا میخواست با ووشیان ازدواج کنه. با لحنی که سرشار از احترام بود از عموش دعوت به نشستن کرد. بعد با ملایمت گفت: "عمو جان... من برای موضوع دیگه ای به اینجا اومدم... راستش من... میخوام با امگای جوونی ازدواج کنم و اومدم اینجا تا از شما بخوام به عنوان بزرگتر برای من توی این مراسم شرکت کنید."
چیرن چشمهاش رو باریک کرد و گفت: "ازدواج! با کی؟ از چه خانواده ایه؟ میدونی که نمیتونی به عنوان وارث اصلی این خاندان با هر کسی ازدواج کنی..."
وانگجی سرش رو بالا گرفت و به چشمهای بی روح عموش خیره شد. نفس عمیقی کشید و گفت: "یه امگای غالبه و خودش صاحب یه هتل عه و خانوادش صاحب منطقه ییلینگ. در حال حاضر من برای اون توی رستوران هتلش کار میکنم... من-"
چیرن دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و با لحن خشکی گفت: "تو میخوای با کسی که براش کار میکنی ازدواج کنی! اصلا متوجه جایگاه و مقامی که داری هستی؟ تو... تنها آلفای رهبری هستی که توی کل این ایالت وجود داره... تو وارث یکی از بزرگترین خانواده های سلطنتی هستی که خیلی از امور این کشور بهش مربوط میشه... تو-"
وانگجی لبخند تلخی زد و حرف عموش رو قطع کرد. با همون صدای آروم گفت: "عمو جان... میدونید که من علاقه ای به این میراث ندارم. من و برادرم الان زندگی راحتی داریم. من فقط اومدم اینجا تا طبق رسوم عمل کنم و با شما به مراسم خواستگاری و ازدواج برم..."
چیرن اخمی کرد و برای لحظاتی سکوت کرد. از روی مبل بلند شد و به طرف پنجره ی بزرگ سالن نشیمن رفت. همونطور که به منظره ی بیرون نگاه میکرد گفت: "باشه... قبول میکنم... با این ازدواج موافقم..."
وانگجی با لحن متعجب و ذوق زده ای گفت: "ممنون عمو جان... باورم نمیشه که موافقت کردید... خیلی خوشحالم کردید..."
چیرن با چهره ی جدی به طرف وانگجی چرخید و گفت: "دلیلی که باعث شد قبول کنم این بود که اون یه امگای غالبه... یه امگای کاملا کمیاب که حتی من توی تمام این چند سال نتونستم یکی ازش برای ازدواج با تو پیدا کنم... درمورد خانواده و اصل و نصبش میدم تحقیق کنن تا بفهمیم واقعا چجور آدمایی هستن اما... برای این موضوع یه شرطی دارم..."
وانگجی با نگرانی گفت: "شرط! چه شرطی؟"
چیرن جواب داد: "باید به همراه شیچن به اینجا برگردید و همینجا زندگی کنید... بعد از ازدواجت توی عمارت سابق پدر و مادرت ساکن میشی... و مهمتر از اون... باید به وظایفت به عنوان وارث خاندان عمل کنی..." به طرف پنجره چرخید و ادامه داد: " دو روز فرصت داری فکر کنی... یا شرط رو قبول میکنی... یا حق ازدواج نداری... تصمیمتو بگیر وانگجی..."
وانگجی بعد از صحبت با عموی بزرگش از عمارت خارج شد. نمیدونست باید این شرط رو قبول کنه یا نه. از طرفی غرور خودش بود و از طرف دیگه علاقش به ووشیان. باورش نمیشد که بعد از اینهمه مدت دوباره برگشته سر همون نقطه ی اولی که بعد از مرگ پدرش بود.

................................

هوایسانگ وارد دفتر رئیس وی شد و با لحن آرومی گفت: "ووشیان... چیزی شده؟ از منشیت شنیدم که امروز دوباره معده درد داشتی... اعصابت باز بهم ریخته؟ میخوای درموردش حرف بزنیم؟"
ووشیان سرش رو به دوطرف تکون داد و گفت: "نه... نیازی نیست... چیز خاصی نشده... اوضاع هتل چطوره؟ امروز حواست به هتل باشه..."
امگای جوون به طرف میز ووشیان رفت و با نگرانی گفت: "ولی به نظر اصلا رو به راه نمیای... مطمئنی که نمیخوای بگی موضوع چیه؟"
ووشیان لبخند ساختگی زد و گفت: "نه نیازی نیست هوایسانگ... نگران نباش..."
هوایسانگ از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه ی هتل رفت. وارد شد و با حالتی ناراحت یه میز نینگ تکیه داد.
سرآشپز جوون نگاهی به همسرش کرد و با تعجب پرسید: "چیزی شده آیسانگ! چرا انقد گرفته ای؟!"
هوایسانگ با دلخوری گفت: "از دست ووشیان ناراحتم... انگار با هم غریبه ایم... دیگه مثل قبل باهام حرفاشو نمیزنه... داره عصبیم میکنه..."
نینگ تک خنده ای کرد و گفت: "سخت نگیر... شاید موضوع مربوط به وانگجی باشه... در این صورت مطمئن باش که هیچوقت بهت نمیگه چون اونوقت باید جواب وانگجی رو بده... پس دخالت نکن و بزار خودشون موضوع رو حل کنن..."

.............................

دو روز بعد...

ووشیان نگاهش رو به صورت سرد وانگجی دوخت و گفت: "منظورت چیه... تو واقعا وارث خانواده ی سلطنتی هستی...! باورم نمیشه... یعنی این همه مدت خودتو پنهان کرده بودی؟"
وانگجی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: "بله... و الان برای ازدواجمون باید برگردم به عمارت خانوادگیم... این شرطیه که عموم گذاشته وگرنه نمیتونیم ازدواج کنیم..."
ووشیان نیشخندی زد و گفت: "احمقی چیزی هستی؟؟؟ تو اون زندگی باحالو ول کردی اومدی داری اینجوری به سختی روزاتو میگذرونی؟ هی... منو نگاه کن... هرچه زودتر برگرد پیش عموت... باید به اون چیزی که حق توعه برسی... وگرنه معلوم نیست که چه کسی عهده دارش بشه و چه بلایی سر خاندانت بیاد... لان ژان..."
وانگجی با تعجب نگاهی به ووشیان کرد. کاملا حق با این امگای جوونه، نباید اجازه بده که خاندانش به دست کسی دیگه بیفته...

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now