پارت بیست و پنجم

119 35 6
                                    

چنگ توی بالکن بزرگ عمات ابر ایستاده بود و با تعجب به عمارت بزرگ خیره شده بود. درسته که خودش از یه خانواده ی ثروتمند بود اما هیچوقت از نزدیک یه همچین عمارت بزرگ و باشکوهی رو ندیده بود. ظاهر عمارت در کمال سادگی انقدر باشکوه بود که هر بیننده ای رو محو تماشا میکرد.
"هنوزم میخوای با این قیافه ی متعجب تماشا کنی؟"
چنگ به طرف صدا چرخید و مرد جوونی رو دید که با لبخند داره بهش نزدیک میشه.
مرد جوون بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد. از ظاهرش معلوم بود که از سفرا یا حداقل یکی از همراهانشونه.
مرد با لبخند گفت: "سلام... میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟"
چنگ اخمی کرد، به مرد خیره شد و گفت: "شما رو میشناسم...!"
مرد لبخندی زد و جواب داد: "اووه... عذرمیخوام... باید اول خودمو معرفی میکردم... من آنتوان ولز هستم... یکی از همراهان سفیر انگلیس..."
چنگ از این تعاملات زیاد خوشش نمیومد اما برای حفظ ظاهر لبخند زورکی زد و گفت: "خیلی از دیدنتون خوشبختم... من هم جیانگ وان یین هستم."
آلفای جوون از پیشخدمت جام مشروبی رو گرفت و به چنگ داد و گفت: "افتخار میدید که با من بنوشید...؟"
چنگ که تمام مدت فکر این بود که مبادا با ناراحت کردن یکی از این مهمونا باعث آبرو ریزی بشه، جام مشروب رو گرفت و جرعه ای نوشید. با همون لبخند ساختگی مشغول صحبت با آنتوان شد.
آنتوان نگاهی به سرتاپای چنگ کرد و ابرویی بالا داد، امگای جوون رو تحسین کرد و گفت: "شما واقعا زیبا هستید... و همینطور با سلیقه... این ترکیب رنگی که برای لباستون انتخاب کردید فوق العادس و باعث شده چهرتون درخشانتر بشه..."
چنگ از این تعریف انگار کمی خوشش اومده بود. با گونه های رنگ گرفته ای سرش رو به طرف دیگه چرخوند تا جواب خوبی پیدا کنه اما برای لحظه ای احساس کرد نفسش دیگه بیرون نمیاد و قلبش از حرکت ایستاد. با چشمهای گرد شده به جایی خیره شد.
آنتوان که متوجه این حال چنگ شده بود بازوش رو گرفت و با نگرانی گفت: "حالت خوبه...! به نظر میاد که حالت خوب نیست...! چیزی شده؟"
رد نگاه چنگ رو گرفت و به مردی رسید که با چهره ی سردی اونجا ایستاده بود. از نگاه مرد تنها چیزی که خونده میشد، خشم و عصبانیت بود. آنتوان نگاه دقیقتری به مرد جوون کرد. از لباسها و چهره ی مرد به راحتی اون رو شناخت.
مرد جوون به اونها نزدیک شد و با لحن سردی گفت: "جیانگ چنگ... به نظر میاد خیلی داره بهت خوش میگذره..."
چنگ از این سرمای لحن به خودش لرزید و بی اختیار جام شراب از دستش رها شد و روی زمین افتاد. با لُکنت گفت: "م- من... اشتباه میکنی... این فقط یه سوءتفاهمه... م_"
شیچن اخمی کرد و دستش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد. با لحن عصبی محافظارو صدا زد. بلافاصله تعدادی محافظ دورشون جمع شدن. شیچن با همون لحن عصبی گفت: "فورا این مرد و از اینجا ببرید و بیرون بندازید..."
محافظا به سرعت آنتوان رو گرفتن و از اونجا دور شدن. شیچن بازوی امگای جوون رو گرفت و با قدرت توی دستش فشرد، با لحن خشنی گفت: "سوءتفاهم...! چه سوءتفاهمی... اینکه با چشمای خودم ددم داری با اون مرد بگو بخند میکنی و اونجوری براش ناز میکنی سوءتفاهمه..."
چنگ با ناراحتی اخمی کرد و گفت: "بهتره حرفی نزنی که بعدا نتونی جبرانش کنی..."
شیچن با عصبانیت چنگ رو به هانشی برد. داخل اتاق مطالعه رفت و در رو بست. چنگ رو روی مبل راحتی پرت کرد و غرید: "به چه حقی انقد راحت اجازه میدی بهت نزدیک بشن؟ چطور جرات میکنی بزاری لمست کنن؟"
چنگ با ناراحتی فریاد زد: "من این اجازه رو بهش ندادم... نمیخواستم جوری رفتار کنم که باعث آبرو ریزی بشه... من قراره عضوی از این خانواده بشم و طبیعیه که با دیپلماتا حرف بزنم..."
شیچن انگار قرار نبود آروم بشه. با هر حرف و دلیلی که چنگ میاورد عصبی تر میشد و این باعث میشد که چنگ نگران بشه اما حاضر نبود گاردش رو پایین بیاره.
آلفای جوون قدمی به چنگ نزدیک شد و با چشمهای به خون نشسته بهش خیره شد. احساس میکرد خیانت بزرگی بهش شده اما چنگ با اطمینان از خودش که هیچ کار نادرستی انجام نداده فقط به دفاع از خودش فکر میکرد. از جاش بلند شد و به چشمهای شیچن زل زد.
شیچن با لحن عصبی گفت: "با دیپلماتا حرف بزنی نه اینکه باهاشون بی دلیل بگوبخند کنی... وقتی اینجوری داری با اون گونه های سرخ شده روتو از مردی که با اون نگاه کثیفش داره بدنت رو دید میزنه برمیگردونی، به این فکر نکردی که بقیه چه فکری در موردت میکنن...!! توقع داری الان باور کنم که حرفی بینتون نبوده؟"
چنگ احساس میکرد زیر بار این توهین داره خفه میشه. از این حرفای شیچن دلش گرفت و چهرش به سردی یخ شد. دیگه حتی یه کلمه هم نمیتونست حرف بزنه.
شیچن درست مثل یه گلوله ی آتش درحال سوختن بود. انگار منتظر بود تا چنگ چیزی رو براش توضیح بده. با دیدن اون صحنه فقط حس حسادتش به شدت برانگیخته شده بود و به همین دلیل عصبی بود. دلش میخواست چنگ توی آغوش بگیرتش و بهش بگه که فقط مال اونه اما در عوض تنها چیزی که نصیبش شده بود مقابله به مثل چنگ باهاش بود.
آلفای جوون با عصبانیت گفت: "هیچ حرفی برای دفاع از خودت نداری درسته...؟ خودتم قبول داری که داشتی با اون مرد لاس میزدی_"
با سیلی محکمی که توی صورتش خورد، سرش چرخید به طرف راستش و حرفش ناتموم موند. انقد شوکه شده بود که برای چند لحظه توی همون حالت موند.
چنگ از ناراحتی نفس نفس میزد. با صدایی که به وضوح از بغض میلرزید گفت: "لان شیچن... بهت گفتم حرفی نزن که نتونی جبرانش کنی... فکر کردی کی هستی که هرجور دلت میخواد با من حرف بزنی؟ من توی این جشن بخاطر برادر بزرگم خیلی خوشحال بودم و فقط بخاطر خاندان سلطنتی سعی کردم کمی رفتارمو تغییر بدم و ظاهرمو حفظ کنم..." قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش فرار کرد و خودش رو به گونش رسوند. با چهره ای که حالا کاملا رنگ گریه گرفته بود ادامه داد: "خودم میدونم که اون مرد داشت از حدش رد میشد و خوب میدونم با این جور آدما چجوری رفتار کنم اما..." گریش بیشتر شد و حالا تقریبا هق هق میکرد: "تو حتی به من اجازه ندادی برات توضیح بدم... اگه دخالت نمیکردی خودم به راحتی میتونستم ردش کنم بره... تو چطور تونستی... به من... تهمت بزنی..."
چنگ درست مثل یه پسر بچه ی کوچولو که بی گناه تنبیه شده، داشت گریه میکرد. اشکهاش به سرعت از چشمهاش پایین میریختن و هق هق میکرد. رفتاری که حتی برای خودش هم عجیب بود. تا به حال پیش نیومده بود که اینجوری گریه کنه و از خودش ضعف نشون بده.
شیچن با چهره ای که دیگه اثری از عصبانیت توش دیده نمیشد به چنگ خیره شد. رد قرمزرنگ انگشتای چنگ روی گونه ی سفیدش خودنمایی میکرد و پوستش گزگز میکرد اما براش اهمیت نداشت.
آلفای جوون انگار که تازه به خودش اومده باشه با صدای لرزونی گفت: "من... من چکار کردم... وااای...!!" صورت چنگرو توی دستش گرفت و بهش نگاه کرد. با دیدن اشکهای چنگ احساس میکرد قلبش به هزاران تکه تبدیل شده. بازوهای چنگ رو گرفت و بدنش رو که از شدت گریه میلرزید توی بغلش کشید. با لحن ناراحتی گفت: "چنگ عزیزم... منو ببخش... من اشتباه کردم... لطفا... لطفا گریه نکن... برای یه لحظه فقط... فقط حسادت کورم کرد... وقتی دیدم داری با اون مرد اونجوری حرف میزنی از حسادت داشتم میمردم... چنگ... عزیزم..."
چنگ از طرفی از حرفا و توهینای شیچن دلخور بود و از طرفی هم توی اون لحظه فقط نیازمندِ همین آغوش بود. با دستهاش لباس شیچن رو محکم گرفت و آروم زمزمه کرد: "باید... باید از دلم دراری... باید... باید برای اینکه ببخشمت تلاش کنی..." خودش رو بیشتر توی بغل شیچن فرو برد، لحنش رو کمی لوس کرد و ادامه داد: "ولی دلخوریم دلیل نمیشه که اجازه ندم بغلم کنی..."
شیچن بوسه ای به سر چنگ زد و گفت: "حتما... هرکاری بگی میکنم تا از دلت دربیارم... هرکاری بگی میکنم تا دلخوریت برطرف بشه و منو ببخشی..."
با تمام اون بداخلاقی و بحثی که داشتن، بازهم از نظر چنگ اون روز یکی از بهترین روزای عمرش بود. روزی که برادرش ازدواج کرده بود، روزی که برای اولین بار دیده بود که شیچن تا چه حد میتونه عصبانی و خشن بشه.
بعد از کمی که حالش جا اومد و گریش تموم شد خودشون رو مرتب کردن و به جشن برگشتن. چنگ تا آخر مراسم دیگه از کنار شیچن تکون نخورد. هربار که به شیچن نگاه میکرد با خودش میگفت «باید بعضی وقتا کاری کنم عصبانی بشه... توی عصبانیت خیلی هات و سکسی میشه... باید امتحان کنم توی عصبانیت تا چه اندازه میتونه خشن سکس کنه...» و از این افکار زیر دلش پیچ میخورد و حس عجیبی بهش میداد.
بعد از اتمام جشن خانواده های جیانگ،وی و لان داخل سالن نشیمن نشسته بودن و درباره بعضی موضوعات با هم صحبت میکرد. چنگ و شیچن هم اونجا حضور داشتن و به این مکالمه ها که همشون درمورد مسائل سیاسی بود گوش میکردن.
بعد از مدتی شیچن با صدای بلند و سرشار از احترام نظر بزرگترارو به خودش جلب کرد و گفت: "عذر میخوام که بی مقدمه این حرفو میزنم... عمو جان از شما هم معذرت میخوام که از حد خودم رد میشم... اما... میخوام ازتون خواهشی داشته باشم..."
چیرن تای ابروش رو بالا داد و گفت: "موضوع چیه شیچن..."
شیچن کمی سرش رو پایین انداخت و مکث کرد. بعد نفسی گرفت و سرش رو بالا آورد و با لحن محکمی گفت: "ازتون میخوام که مراسم نامزدی ما رو هرچه زودتر برگذار کنید..."

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now