پارت بیست و نهم

120 36 1
                                    

هوایسانگ از روی تخت معاینه بلند شد و به چینگ خیره شد. با لحن نگرانی گفت: "خب... زن برادر... جنین سالمه؟ میتونم نگه دارمش؟"
چینگ به طرف صندلیش رفت و پشت میز نشست. با لبخند گفت: "معلومه که سالمه... میتونی با خیال راحت نگه داریش... الان تقریبا 3 هفته از بارداریت میگذره و طبق آزمایشایی که انجام دادیم همه چیز نرماله. جای نگرانی نیست آیسانگ..."
امگای جوون با خوشحالی خندید و گفت: "ممنونم... دلم میخواد زودتر این خبرو به نینگ بدم..."
چینگ توصیه هایی رو به هوایسانگ کرد و مقداری دارو های تقویت کننده براش نوشت. بعد از اون امگای جوون از بیمارستان بیرون اومد و یک راست به خونه رفت. دلش میخواست زودتر به خونه برسه و این خبر رو به همسرش بده.

.......................

نینگ کلافه به ساعتش نگاه کرد. امروز بعد از ظهر هوایسانگ زودتر از اون از هتل بیرون اومده و رفته بود بدون اینکه حتی به نینگ خبر بده. ساعت از 10 شب گذشته بود و امگای کوچولوش هنوز به خونه برنگشته بود.
جلوی پنجره سالن نشیمن رفت، نگاهی به محوطه انداخت و ماشین هوایسانگ رو دید که جلوی عمارت ایستاد. نفس عمیقی کشید و سرخدمتکار رو صدا زد. با لحن عصبی گفت: "اگه همسرم سرغمو گرفت بگو اینجام..."
سرخدمتکار اطاعت کرد و فورا بیرون رفت. به سمت در ورودی عمارت رفت و به هوایسانگ احترام گذاشت. به امگای جوون نزدیک شد و آهسته زمزمه کرد: "ارباب هوایسانگ... به نظر میاد ارباب ون عصبانی هستن."
هوایسانگ نفسی گرفت و گفت: "واقعا!! الان کجاس؟"
مرد جوون دوباره زمزمه کرد: "توی سالن نشیمن هستن..." به همراه هوایسانگ به سالن رفت.
هوایسانگ با لبخند در رو باز کرد و داخل رفت: "سلام عزیزم... من برگشتم..."
نینگ نگاهی از گوشه ی چشم به همسرش کرد و با لحن جدی گفت: "تا این وقت شب کجا بودی؟ چرا بدون اینکه بهم بگی رفتی؟"
امگای جوون با لبخند به شوهرش نزدیک شد. کنارش نشست و آروم دستش رو گرفت، با لحن ملایمی گفت: "عزیزم... لطفا عصبانی نباش... من... من یه دلیل خوب داشتم برای این کارم..."
نینگ اخمی کرد و به چهره ی هوایسانگ خیره شد: "دلیل خوب!!! اونوقت چه دلیلی بوده که تو بدون اطلاع دادن به شوهرت بزاری بری؟ من باید از منشیت بشنوم که رفتی!!"
هوایسانگ سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده تا نینگ متوجه ترسیدنش نشه. لبخندش رو عمیقتر کرد و گفت: "بهم اجازه بده برات توضیح بدم... اگه قانع نشدی بعدش دعوام کن..." لبهاش رو آویزون کرد و با چهره ی مظلومش به نینگ نگاه کرد.
نینگ همیشه در اوج عصبانیتش با دیدن این چهره نمیتونست آروم نشه. نفسی گرفت و صورتش رو چرخوند. با لحن جدی گفت: "توضیح بدی! چیرو توضیح بدی؟!"
هوایسانگ مکثی کرد و متعجب به نینگ نگاه کرد. فکر نمیکرد اینبار این مظلومیت جواب نده. نینگ از روی مبل بلند شد و وسط نشیمن ایستاد.
آلفای جوون با عصبانیت فریاد زد: "نیه هوایسانگ... الان چند وقته که کارت شده همین... بدون اطلاع برای خودت هرجا دلت میخواد میری و آخرشم با این چهره ی مظلومت میخوای منو آروم کنی... دیگه کافیه... انگار من برات اهمیتی ندارم..."
هوایسانگ از فریاد همسرش کمی لرزید. بغض کرد و از روی مبل بلند شد، به سمت در رفت و گفت: "منو باش که میخواستم یه خبر خوب بهت بدم..."
نینگ با اخم غلیظی به سمتش رفت و دستش رو کشید: "خبر خوب...! هه... چه خبر خوبی میخواستی بدی به من که خودم نمیدونمش؟"
امگای جوون اخمی کرد و دستش رو از توی دست نینگ بیرون کشید. برکه های سونوگرافی رو از جیبش بیرون آورد و محکم توی سینه ی نینگ کوبید: "این بود خبر خوبی که میخواستم بهت بدم... اما... تو حالمو گرفتی..." از سالن نشیمن بیرون رفت.
نینگ برگه هارو از روی زمین برداشت و بهشون نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: "این... یعنی چی...! من چکار کردم..." فورا از نشیمن خارج شد و به اتاقشون رفت.
در رو آروم باز کرد و وارد شد. با لحن آرومی گفت: "آیسانگ... بیا حرف بزنیم... من متاسفم..."
هوایسانگ بدون توجه به حرف نینگ به سمت حمام رفت و در رو بست. نینگ به دنبالش پشت در حمام رفت اما در قفل بود. چند بار در زد اما هیچ نتیجه ای نداشت. برگشت و روی تخت نشست تا همسرش از حمام بیرون بیاد.
بعد از چند دقیقه هوایسانگ در حالی که حوله ی سفیدی به تن داشت از حمام خارج شد. باز هم بدون اینکه به نینگ توجه کنه به سمت میز آرایشش رفت و مشغول زدن لوسیون صورتش شد.
نینگ نفس عمیقی کشید و گفت: "میخوای همینجوری نادیدم بگیری...!"
امگای جوون حتی نگاهش نکرد و جواب داد: "خستم... میخوام زودتر بخوابم..."
نینگ نگاهی به برگه ها کرد و گفت: "رفته بودی پیش خواهرم؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟ حداقل منم_"
هوایسانگ حرفش رو قطع کرد و گفت: "تازه امروز مشخص شد... " به طرف نینگ چرخید و از روی صندلی بلند شد. به سمت تخت رفت و دراز کشید. چشمهاش رو بست و ادامه داد: "میخواستم خوشحالت کنم اما انگار اصلا خوشحال نشدی..."
نینگ که کاملا گیج شده بود چشمهاش رو روی هم فشرد. با یه حرکت سریع هوایسانگ رو بلند کرد و توی بغلش کشید. صورتش رو توی سینه و شکم امگای محبوبش فرو کرد و بوسه های ریزی رو روی پوست سفیدش گذاشت. با صدای آرومی گفت: "من فقط یکم غافلگیر شدم... فکر نمیکردم به این زودی باردار بشی... من فقط یه بار داخلت نات کرده بودم..."
هوایسانگ صورت نینگ رو بین دستهاش گرفت. به چشمهاش خیره شد و تای ابروشو بالا داد: "همون یه بار نات کردنت کافی بود تا من باردار بشم... متاسفم که خوشحال نشدی..."
نینگ بلافاصله سرش رو تکون داد و گفت: "نه منظورم این نبود... من خیلی خوشحالم... انقد که نمیدونم چجوری باید عکس العمل نشون بدم... متاسفم که عصبانی شده بودم. راستش وقتی دیدم بدون اطلاع من رفتی و بعدشم دیروقت برگشتی خیلی ناراحت و نگران شدم... انقد که نمیدونستم باید چکار کنم و عصبانی شدم."
هوایسانگ نفسی کشید و لبهاش رو آویزون کرد. با لحن آرومی گفت: "متاسفم که بهت نگفتم و رفتم... میخواستم اول مطمئن بشم و بعد بهت بگم. فکر نمیکردم کارم انقد طول بکشه..." دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت: "ببخشید بابایی که ناراحتت کردیم..."
نینگ لبخندی زد و امگای عزیزش رو محکم توی بغلش فشرد. دیگه بیشتر از این نمیتونست خوشحال باشه. با شنیدن این خبر احساس میکرد قلبش سرعت بیشتری گرفته و وقتی هوایسانگ اونجوری دستش رو روی شکمش گذاشت و با اون کوچولو حرف زد خوشحالیش بیشتر و بیشتر شد.

...........................

عمارت نیه...

نزدیک غروب هوایسانگ به همراه نینگ وارد عمارت شدن. وقتی مینگجو و چینگ به استقبالشون اومدن هوایسانگ با خوشحالی توی بغل برادرش پرید و خبر بارداریش رو بهش داد.
نیه مینگجو برخلاف همیشه که چهره ی جدی و خشنی به خودش میگرفت اینبار لبخندی زد و برادر کوچکش رو توی بغلش فشرد. با لحن خوشحالی گفت: "این واقعا خبر خوبی بود... تبریک میگم نینگ... داری پدر میشی."
نینگ سرش رو پایین انداخت و با خجالت لبخندی زد: "ممنون برادر مینگجو..."
چینگ دست برادرش رو گرفت و بوسه ای به گونش زد. با مهربونی گفت: "چرا خجالت میکشی آنینگ... بیاید بریم داخل تا شام آماده میشه یکم نوشیدنی بخوریم و جشن بگیریم..."
هر چهار نفر داخل نشیمن نشسته بودن و مشغول نوشیدن و صحبت بودن. هوایسانگ برای اولین بار مجبور شده بود بجای مشروب چای بنوشه و این براش غیر قابل تحمل بود اما کاری از دستش ساخته نبود چون اینجا بغیر از نینگ برادرش و چینگ هم بودن که به شدت حواسشون بهش بود.
نگاهی به اون سه نفر کرد. انقدر خوشحال بودن که انگار معجزه ای رخ داده. هوایسانگ از والدینش خاطره ی زیادی نداشت و زمانی که خیلی بچه بود اونها رو از داده بود. بعد از اون فقط برادرش مینگجو رو داشت. برادری که تمام تلاشش رو کرده بود تا بتونه خوب تربیتش کنه و هر چیزی که نیاز داره براش فراهم کنه.
ناخودآگاه قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش لغزید و روی گونش افتاد. که باعث شد سه نفرِ دیگه با نگرانی بهش خیره بشن.
نینگ دستش رو گرفت و با نگرانی گفت: "چیزی شده عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی...!"
هوایسانگ به برادرش نگاه کرد و بیشتر بغض کرد. مینگجو از روی مبلی که نشسته بود بلند شد. به طرف برادرش رفت و کنارش نشست. بدن ظریفش رو بین بازوهاش گرفت و محکم بغلش کرد. آروم زمزمه کرد: "آروم باش کوچولوی من... برادرت اینجاس..." بوسه ای روی موهای نرمش زد.
چینگ لبخندی زد و گفت: "نگران نباش داداشی... اینا بخاطر تغییر هورموناشه... کم کم حساستر میشه..."
اون شب هوایسانگ تا میتونست خودش رو توی آغوش برادرش لوس کرد. بعد از شام به اصرار امگای جوون قرار شد شب رو همونجا بمونن تا بیشتر بتونه پیش مینگجو باشه.
مرد جوون از طرفی خوشحال بود که برادر کوچولوش داره بچه دار میشه و از طرف دیگه ناراحت بود که والدینشون نیستن تا این خوشحالی رو ببینن.

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Donde viven las historias. Descúbrelo ahora