جنون خاکستری پارت اول

1.4K 153 0
                                    

سرعتی به قدم های خسته اش داد و بی توجه به دردی که از بی نفسی در ریه هاش می‌پیچید ، اخرین تلاشش برای فرار کردن رو به کار برد.
نگاهی به فاصله ی کمی که بینشون بود انداخت و با ناله ای از سر بیچارگی ، دنبال راه فراری توی مغز پر تشویشش گشت.

سه نفری که دنبالش میکردن تو فاصله چند متریش بودن و با صدای بلند بهش اخطار میدادن تا از حرکت بایسته.

با فکری که از دیدن جیپ خاکستری رنگی که در نزدیکیش رخ نمایی میکرد ، به ذهنش رسید تغییر مسیر داد .
با رسیدن به ماشین مشتی به شیشه کوبید.
با صدای بلندی که از شیشه ی سمت صندلی کناریش شنید از جا پرید و نگاهی به بیرون انداخت.

با دیدن شخصی که با صورت نگران و ترسانی اطراف رو دید میزد، بی اختیار دستش به سمت قفل مرکزی رفت و در رو باز کرد.
بالافاصله دستگیره رو به دست گرفت و با باز کردن در ، خودش رو به داخل پرتاب کرد.

با نگاهی به راننده که انگار روتین ترین صحنه ی عمرش رو به نظاره نشسته بود و با التماسی که ضمیمه چشمهای ترسیده اش کرده بود، گفت.

_ اقا خواهش میکنم راه بیفت .... الان پیدام میکنن.
رد نگاه پسر رو گرفت و با دیدن سه مرد غول پیکر که در حال رصد کردن کوچه ی بن بست بودن پوزخندی روی لبش نشست.
_اقا... اقا!
وقتی بی تفاوتی شخص رو دید ، دستش رو روی بازوش گذاشت و دوباره التماس کرد.
_خواهش میکنم منو از اینجا ببر بیرون ... هر چی بخوای بهت میدم... فقط برو.

ابرویی بالا انداخت و با چهره ای به فکر فرو رفته ، سری تکون داد.
با خیال راحت شده از حرکت ماشین ، سرش رو خم کرد تا از دیدرس دنبال کننده‌هاش در امان بمونه.
_بردار لعنتی ...
با رد تماسهایی که از طرف دوست صمیمیش نثار تماسهای پی در پیش شد فحشی روانه اش کرد و دوباره تماس گرفت.

_برای چی رد تماس میدی لعنتی ؟!
_اروم باش جیمینا.
صداش رو بالاتر برد و فریاد کشید.
_چه جوری اروم باشم هان ؟! میدونی الان تو چه وضعیتیم؟!... توی لعنتی میدونی منو تو چه چاله ای انداختی؟!
پوفی کشید و با لحنی که سعی در کنترل مکالمه داشت ،
پاسخ داد.
_چی شده مگه؟!
_میپرسی چی شده ؟! هیچی نشده فقط سه تا سگ شکاری تا همین چند دقیقه ی پیش افتاده بودن دنبالم تا تیکه پارم کنن.
_بهت گفتم‌ نرو اونجا.
_دهنت و ببند هوسوک.

نگاهی زیر چشمی به طرف راننده ی جیپ انداخت و با دیدن اخم نیمه پنهانی که زیرعینک دودی بزرگش خودنمایی میکرد ، سعی کرد کمی ارومتر حرف بزنه.
صداش گرفته و هنوز بالا و پایین شدن های قفسه ی سینه ی کم ظرفیتش حالت نرمال پیدا نکرده بود.

_چه جوری نمیرفتم؟! ... اون لعنتیا از کل زندگیم خبر دارن، میدونن کجا زندگی میکنم ، اگه نمیرفتم خودشون دنبالم می اومدن.
_خوب الان که رفتی تونستی مهلت بگیری؟! نه ! همون بار اولم که بهت وقت دادن پولو جور کنی شانس اوردی.
دستی به صورتش کشید و با صدایی ناامید لب زد.
_ دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه ... نمیدونم چه غلطی کنم.

Gray Madness Where stories live. Discover now