جنون خاکستری پارت هشتم

547 79 3
                                    

هوا سردتر از یک ساعت پیش شده بود و حالا جیمین حس می‌کرد تمام بدنش‌ رو‌ به یخ‌ زدن میره.

کمی از شیر کاکائو رو لب زد و در حالی که‌ نگاه از صفحه های غول پیکر تلویزیون پشت ویترین نمی‌گرفت اهی کشید.

اتوبوس برای بار هفتم در ایستگاه ایستاد و بعد از پیاده و سوار کردن مسافرهاش به راه افتاد.

صندلی اهنی ایستگاه اتوبوس طعنه زده به سخت کوشی جیمین برای گرم کردن محل نشستنش هر لحظه سردتر می‌شد.

درست یک ساعت از پایان ساعت کاریش گذشته بود و تمام‌ این مدت جیمین خشک شده در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته بود. انتظار چه کسی؟! خودش هم‌ نمی‌دونست فقط این‌ رو می‌دونست که برای رفتن از شمالی ترین منطقه‌ی شهر به مرکزی‌ترین نقطه شهر یعنی جایی که زندگی می‌کنه هیچ انرژی نداره.

سر بالا کشید و با دیدن خاموش شدن اخرین چراغ‌های طبقه‌ی اول مرکز خریدی که درش کار می‌کرد دوباره اهی کشید.

ساعتی پیش هوسوک تماس گرفته و خبر از دیر اومدنش به خونه داده بود و حالا جیمین با ذهنی خالی‌تر از هر زمان‌ دیگه‌ای دنبال بهونه‌ای برای نرفتن به خونه ‌می‌گشت.


با تیر کشیدن‌ انگشت‌های پاش با وجود پوشش کفش، نگاهی به پایین کرد.
_دارید اعتراض می‌کنید؟! مهم نیست... واقعا حسی برای بلند شدن ندارم.

چشم غره‌ای به پاهاش رفت و بی حوصله نگاهی به ساعت کرد.
_شاید راست می‌گید، بهتره با اتوبوس بعدی برم خونه.

پلکی از سر خستگی زد و با دیدن کفش‌های خوش دوخت و چرمی، جفت شده در مقابل خودش سر بلند کرد.
_هیونگ!

شین‌ وو با لبخند پهنی و دست‌هایی که به گرمای دست‌کش‌های چرمش سپرده شده بود، جیمین رو رصد می‌کرد.
گونه ها و نوک بینی سرخ شده‌ی جیمین منظره‌ی دیدنی رو رقم زده بود.
_چرا با وجود این چند تا اتوبوسی که رد شدن هنوزم اینجا نشستی؟!

چشم گرد کرد و در حالی که دست‌های سر شده از سرماش رو بین پاهاش فرو‌ می‌کرد گفت.
_داشتی نگاهم می‌کردی؟! اصلا کجا بودی که من ندیدمت؟!

سری کج کرد و در حالی که کنار جیمین روی صندلی ایستگاه می‌نشست لب زد.
_نگاهت می‌کردم؟! خب اره نگاهت می‌کردم اولش فکر کردم بهتره بیام سراغت و با ماشین برسونمت ولی خب حس کردم دوست داری یکمی این جوری وقت گذرونی کنی!

دو بار پشت سر هم پلک‌ زد و نگاه از شین وو گرفت.
_هوم‌ دلم نمی‌خواد برم خونه... از اونجایی که امشب هوسوک باید شیفت‌ وایسته و دیر خونه میاد.
_هوسوک کیه؟!

دوباره نگاهش رو به شین وو داد و به سختی با فکی که تقریبا یخ زده بود گفت.
_هوسوک... هم خونه و تنها دوستم.


ابرویی بالا انداخت و‌ نگاهش رو توی صورت جیمین گردوند.
دست‌های جیمین بدون گرفتن گرمایی از پاهاش به هم کشیده می‌شدن و توجه شین وو رو جلب کرده بودن.
دست پیش برد و هر دو دست جیمین رو از بین رون‌های به هم‌ چسبیده‌اش بیرون کشید و بین دست‌های خودش نگه داشت.

_می‌دونستی علاوه بر اینکه چهره‌ی زیبایی داری...
لب‌هاش رو به جفت دست‌های جیمین نزدیک کرد و هرم نفس‌هاش رو سخاوتمندانه به سرمای نفوذ کرده درشون‌ داد.

خوشحال از شنیدن تعریف شین وو لبخندی زد اما با شنیدن ادامه‌ی جمله‌ی مرد اخمی پیشونیش رو از یکنواختی فاصله داد.

_خیلی احمقی... تقریبا یک‌ ساعته نشستی اینجا و چیزی با یخ زدن فاصله نداری.

Gray Madness Where stories live. Discover now