جنون خاکستری‌ پارت بیست و یکم

304 55 5
                                    

قدرتی به پاهاش داده، شروع به گشتن خونه کرد.
خسته از جست و جوی بی حاصلش، تکیه اش رو به دیوار داده، با ترس نفسش رو بیرون داد‌.

تلفن به دست شماره‌ی پسر رو گرفته، با شنیدن صدای زنگ تماس به سمت گوشی همراه جیمین که روی میز خودنمایی می‌کرد رفت.

_لعنتی... لعنتی...

با پررنگ شدن احتمالی که از نبودن جیمین توی ذهنش نشسته بود، شماره‌ی منشی لی رو گرفته، مشتش رو به دیوار مقابلش کوبید.

_نباید...نباید این باشه که اگه باشه...

چشم بسته، با اتصال تماس لب باز کرد.

_جیمین نیست...

صدای خواب الود منشی لی رو از پشت خط شنید.

_نیست؟! شما کجایید رئیس؟!
کلافه دستی به موهای ترش کشید.

_خونه‌ی جیمین. رفتم دوش بگیرم و وقتی برگشتم دیدم نیست.
_شاید برای خرید یا...

_احمق نشو، این وقت شب چه خریدی... بعدش هم اگه می‌خواست از خونه خارج شه قبلش به من می‌گفت...

این نبودن شک برانگیز و رفتن یکباره‌ی پسر، تنها احتمال دزدیده شدنش رو توی ذهن جونگکوک بالا و پایین می‌کرد.

_احتمالا اون دونگ ووک آشغال، غلط اضافه کرده و پا توی قلمرو من گذاشته... فقط نیم ساعت، فقط نیم ساعت فرصت داری تا برام پیداش کنی، سریع باش لی.

گفت و تلفن رو قطع کرده، با عصبانیتی که از ترس اسیب دیدن جیمین حاصل شده بود، گوشی تلفن رو به سمت دیوار پرتاب کرد.

_پیدات می‌‌کنم... پیدات می‌کنم عزیزم، صبر داشته باش.
.
.
.
با نزدیک شدن منشی لی، کام آخر رو از سیگارش گرفته، نگاه کلافه‌اش رو به مرد داد.

_رئیس... تمام سوله به دستور شما تحت بازرسی قرار گرفت... اینجا هم کسی نیست.

پلک روی هم فشرده، سیگار رو زیر پاش خفه کرد.

_بگو همه جمع شن... خیلی وقت نداریم.

_بله رئیس.

جونگکوک که با چشم‌هایی به خون نشسته، افرادش رو زیر نظر گرفته بود، با شنیدن صدای زنگ تلفن همراهش و دیدن اسم شین وو روی اسکرین پاسخ داد.

_چی شده؟!
_پیداش کردم... برات موقعیتش رو می‌فرستم، همین الان راه بیافت.

هومی زیر لب گفته، تماس رو خاتمه داد.
نفس عمیقی کشیده، سعی کرد به ارامشی که دقیقا با عدم وجود جیمین همراه شده، خودش را به نبودن زده بود، دسترسی پیدا کنه.

بیش از ۳۶ ساعت از گم شدن جیمین گذشته و جونگکوک در تمام این ساعات لحظه‌ای از حرکت نایستاده بود.
تمام این ساعات رو در نگرانی برای اسیبی که می‌تونست جسم پسر رو به خطر بندازه سر کرده بود.

عصبانیت سایه انداخته به روح بی ارامشش، قصد عقب نشینی نداشت.
با شنیدن صدای زنگ دریافت پیام، به یاد تلاشی که شین وو برای پیدا کردن جیمین کرده بود، افتاد.
.
.
.
فلش بک
(روز قبل)
با دیدن شین‌وو وسط سالن خونه‌ی شلوغش، اخم در هم کشیده داد زد.
_تو دیگه اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

کلافه از خشم جونگکوک، قدمی به جلو برداشت.
_جون‌هه گفت جیمین گم شده...

_خب؟! به تو چه ربطی داره؟!

نگاه بی حالتش‌ رو بند صورت سرخ شده از عصبانیت جونگکوک کرده، لب زد.

_فکر‌ می‌کنم قبلا حسم رو به جیمین گفتم. پس سعی نکن...

دستی به شونه‌ی شین وو زده، پسر رو به عقب هول داد.

_من وقتی برای مسخره بازیای تو نداره کانگ شین وو... شرت رو کم کن.
عصبانیت جونگکوک رو درک میکرد، با صبوری لب زد.

_جونگکوکا... دست از گارد گرفتن بردار... من قصدم کمکه. می‌خوام جیمین رو پیدا کنم و می‌دونم تو الان به کمک من نیاز داری.

_من به کمک هیچ احمقی نیاز...
_بس کن اوپا.

با شنیدن صدای نیمه بلند جون‌هه نگاهش رو به پله‌ها‌ داد.
_دست بردار اوپا... اون قصد کمک داره. بیشتر از ۱۲ ساعت از گم شدن جیمین می‌گذره. مگه تو نمی‌خوای پیداش کنی؟! چه فرقی داره ادمای احمق کمک دستت باشن یا هر کس دیگه.

پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
با جمله‌ی بعدی جون‌هه متعجب شده، سریع چشم‌هاش رو باز کرد.

_قرار نبود فعلا چیزی متوجه شی ... ولی حالا که همه چی قاطی شده بهتره بدونی...

_بس کن جون‌هه.

بی توجه به لحن عصبی شین ‌وو مقابل برادرش ایستاده، لب زد.

_باید بدونه شین‌‌وو... اوپا، منو شین وو مدت‌هاست داریم دنبال مقصر اصلی مرگ پدر می‌گردیم. نگفتیم چون قرار بود به نتیجه برسه و بعد تو متوجه شی... الان می‌گم چون باید بدونی که اینجا کسی باهات دشمنی نداره.

ابروهایی بالا پریده‌اش رو به موقعیت قبلی برگردونده، دست به کمر دم عمیقی گرفت‌.
چشم از جون‌هه گرفته به شین وو داد.

_خب‌ کاراگاه، تحقیقاتت به کجا رسید؟
_مسخره نشو جونگکوک...
_بگو... بگو که ته این تجسست ختم شده به حضور منحوس پدرت.

_داری اشتباه می‌کنی!

روبه‌روی شین وو ایستاده و با چشم‌هایی گشاد شده لب زد.

_پس چی؟! کی پشت اون جریان بوده؟! هوم؟

نگاه از جونگکوک گرفته دست‌هاش مشت شده‌اش رو به جیب سپرد.

_هنوز... معلوم نشده.
_معلوم نشده یا نمی‌خوای واقعیت رو بگی؟! بگو شین‌وو شی، این بار حقیقت رو بگو، بگو که پدرت پشت این جریانه...

نگاهش رو به جون‌هه داد.
در حالی که جواب این پرسش روی کاغذی سفید رنگ و بزرگ نوشته و به مغز پر هیاهوش سنجاق شده بود، لب گزید.

جون‌هه که جو متشنج مقابلش رو به نظاره ایستاده بود، جلو رفت.

دستش رو روی بازوی جونگکوک گذاشت و گفت.

_اوپا. الان پیدا کردن جیمین اولویت داره. می‌تونیم بعدا این قضیه رو پیگیری کنیم.


سری تکون داده، به سمت دستیارش برگشت اما میونه‌ی راه با صدای شین وو متوقف شد.

_خب... نگفتی، می‌تونیم برای اخرین بار، برای پیدا کردن شخصی که وجودش برای هر دومون اهمیت داره، دست دوستی بدیم یا نه؟

از گوشه‌ی چشم نگاهی به شین وو انداخته، پوزخندی زد.

_دست به دست تو نمی‌دم ولی اجازه داری برای پیدا کردنش جونت رو هم بدی، پس فقط حرف نزن و زودتر برو دنبالش... با هر راه و روشی که بلدی.

لبخندی که بابت غرور جونگکوک روی لب‌هاش نشسته بود با دیدن چشم‌های عصبی شین وو محو شد.

_خوبه... حداقل تا پیدا کردن جیمین نفرتتون رو کنار بذارید.
پایان فلش بک.
.
.
.
موقعیتی که شین وو براش فرستاده بود رو بررسی کرده، توجه اش به شهر ساحلی که در مجاورت سئول واقع شده بود، جلب شد‌.

نفس عمیقی کشیده، باقی افرادش رو از موقعیتی که شین‌وو از حضور جیمین درش یاد کرده بود، اگاه کرد.

ماشین‌ها پشت سر هم حرکت کرده، پلک‌های داغ خورده‌اش رو روی هم گذاشت‌.

به خواب احتیاج داشت، غذا، آب... جیمین.

به جیمین برای ادامه‌ی حیاتی که بدون حضور پسر، رنگ خون گرفته بود، احتیاج داشت.
به صداش، نگاهش، روح بخشنده‌اش، دست‌هاش، ارامش ذاتیش... به حضورش. به تمام جیمین برای رسیدن به نفس راحت احتیاج داشت.

جدا شده از دنیای حقیقی گوش سپرده بود به اوای خوشی که از جیمین توی ذهنش حک شده بود.   
                                                                                     چشم سپرده بود به بدن پسرک، اغواگری‌هایش...
جدا شده از دنیای حقیقی وارد مکانی شده بود که از سیاهی دنیای خودش, بی خبرش گذاشته بود.
با شنیدن صدای مردی که ایجاد مزاحمت کرده، روحش رو به بدن کرخت شده‌اش برگردوند، اخمی کرد.

_چیه؟!
_با شما کار دارن!

اشاره‌ای به تلفن همراه کرده، با جلو اومدن دست جونگکوک تلفن رو به دستش سپرد.

نگاه گذرایی به شماره‌ی رند انداخته، گفت.

_بله؟!
_جئون جونگکوک.

با شنیدن صدای اشنایی، اشنایی که به حتم قصد دیوانه کردنش رو داشت، لب زد.

_توی لعنتی...
خنده‌ی بلند دونگ ووک توی گوشش پیچیده، نفرتش رو هم زد.

_جئون کوچک... حالت خوبه؟

_خفه شو و بگو کدوم سوراخی قایم شدی؟! تا کی می‌خوای قایم شی؟

_مطمئنم اگه پسر ابله من، جای معشوقه‌ی اغواگرت رو اطلاع رسانی نمی‌کرد، تا اخر این هفته هم پیداش نمی‌کردی.

شک کرده به صداقت حرف‌های شین‌وو لب زد.
_پسرت ابله‌ات؟! دست به یکی کردید؟


_اون پسر خیلی وقته راهش رو از من جدا کرده...
_خفه شو... کثافت لعنتی...

_وراجی بسه جونگکوک. این تماس صرفا برای این گرفته شده که بدونی بدون کمک خاندان کانگ قرار نبود دستت به معشوقه‌ی ضعیفت برسه... لوکیشن دقیق پارک‌ جیمین رو برات می‌فرستم و این رو بدون که قرار نیست با اون پنج تا ماشینی که پشت سرت قطار کردی، یه تار مو از پارک‌ جیمین ببینی‌...

بی توجه به جونگکوک تلفن رو قطع کرده، پسر رو در دریایی از نفرت تنها گذاشت‌.

موبایل رو به شیشه‌ی جلوی اتومبیل پرت کرده، دست‌هاش رو درون موهاش فرو کرد.
تار‌ موهاش بین انگشت‌هاش کشیده می‌شدن و درد رو زیر پوستی، به بدن پسر انتقال می‌دادن.
_بزن کنار.
_رئیس.
_بزن کنار احمق‌.

با صدای فریاد جونگکوک محافظ جوان، ماشین رو به گوشه‌ی جاده هدایت کرده، پنج ماشینی که پشت سر همراهش شده بودن از حرکت انداخت.

_تنها می‌رم...

نگاه پر حرفش رو به سرپرست محافظینش داده، سر تکون دادن‌ مرد رو دید.

به سرعت پشت فرمون نشست.

با دیدن موقعیت دقیقی که از جانب دونگ ووک براش فرستاده شده بود، به راه افتاد.

_لعنتی... می‌کشمت... می‌کشمت کثافت.

Gray Madness Where stories live. Discover now