جنون خاکستری پارت سوم

682 98 0
                                    


نگاهش رو به جنب و جوش خدمه دوخته بود و بی توجه به حرفهای منشی لی، قهوه اش رو مزه میکرد.
_رئیس!
_هوم؟!
_متوجه حرفهام شدید؟!

نگاه خشکی به منشی لی انداخت و از جا برخاست.

_به جیمین خبر بده که باید توی مهمونی باشه.

بی توجه به صدا زدن های پرتکرار منشیش راهش رو به سمت اتاق خوابش کج کرد.

به رسم هر ساله، مهمانی در باغش برگزار میشد؛ مهمانی که در ظاهر به جهت محکمتر کردن روابط و در باطن برای کیش و مات کردن مهره‌های سوخته برگزار میشد و تقریبا تمام صاحب نفوذان مافیای کره درش حضور پیدا میکردن.

با شنیدن دوباره ی صدای منشی لی نفسش رو‌ محکم بیرون داد و از حرکت ایستاد.

_چرا دنبالم راه افتادی؟!
بریده بریده پاسخ داد.
_ پارک‌ جیمین! چرا گفتید اون و خبر کنم؟!

ابرویی بالا انداخت و دست به جیب به چشمهای منشیش خیره شد.

_فکر نمیکنم لازم به توضیح باشه، کاری که بهت گفتم و بکن.
_اما رئیس حضور اون پسر توی این مهمونی...

دستش رو مقابل صورت مرد بالا اورد و اون‌ رو به سکوت دعوت کرد. قدمی پیش گذاشت و در حالی که چشم از مرد نمیگرفت زمزمه کرد.

_یک بار برای همیشه میگم... این قضیه هیچ ربطی به تو نداره و اگه ببینم یا حس کنم قراره کاری که تو گذشته انجام دادی و اون زمان چیزی جز چشم پوشی از من دریافت نکردی سر جیمین تکرار کنی ... بی‌شک اخراجی.

زمزمه های محکم جونگکوک برای بستن لبهای مرد کفایت میکرد.
عقب‌گرد کرد و وارد اتاقش شد. لباس از تن خارج کرد و بعد از پر کردن وان تکیه‌ اش رو به بدنه‌ی خنکش زد.
چشم بسته، بی اختیار ذهنش به شب گذشته و رابطه اش با پسرک تازه وارد کشیده شد.
...
(فلش بک)
شب قبل
عضو خالی شده اش رو از بدن جیمین بیرون کشید و تن سرریز شده از حس رضایت و لذتش رو روی پسرک‌ انداخت.

_تو چی هستی؟
کنار گوشهای پسر لب زد و با فاصله انداختن بین سرهاشون، نگاهی به پلکهای پسر که حالا از سر لذت بسته شده بود انداخت.

در طول دو رابطه ی پی‌در‌‌‌‌پیشون، سعی کرده بود کمی اروم‌تر رفتار کنه و البته دلیل این سعی کردنش حتی برای خودش هم ناشناخته بود.

دستش رو روی گونه های سرخ جیمین گذاشت و لب پسرک رو مکید.
_پارک! تو چی هستی؟!

جوری از پسر سوال میپرسید که انگار با موجودی ناشناخته روبه‌رو شده و پاسخ به این سوال میتونه برای ارضای کنجکاویش قدم بزرگی باشه.

بالاخره پلکهاش رو از هم فاصله داد و بالافاصله چشمهاش میون چشمهای جونگکوک به دام افتاد.
درست بود که از لحظه‌ی اول حضورش در اون اتاق منحوس چیزی جز ترس دلش رو چنگ نینداخته بود اما نمیتونست منکر حس خوبی که از ضربه های نهایی مرد در بدنش بهش دست داده بود بشه.

با کمرنگ شدن حس لذت و یاداوری رفتار جونگکوک پلک بست و بار دیگر سوال مرد رو بی جواب گذاشت.

با حس دور شدن جونگکوک از سرمایی که روی پوست بدون پوشش نشست، به خود لرزید.

با بلند شدن صدای زنجیرها نگاهش رو به بدن ورزیده‌ی مردی داد که تا چند لحظه‌ی پیش با تمام قدرت سعی در فتح کردن بدنش داشت.

اخمی میون ابروهاش نشست و چشم ازش گرفت‌.
در عین حال که دلش سرکشی کردن مقابل مرد رو میخواست، میتونست به جرئت بگه که ترس اولین حسی بود که از دیدن چشمهای جونگکوک بهش دست میداد.

با ازاد شدن دست و پاهای زنجیر شده اش، پوزخندی زد.
سعی کرد نیم خیز بشه اما با دردی که تمام کمر و پایین تنه اش رو احاطه کرد با ناله ای دوباره به عقب برگشت.

با صدای ناله‌ی جیمین به سمت پسرک رفت و بازوش رو به دست گرفت تا کمکی کرده باشه اما با بیرون کشیده شدن دست جیمین از دستش متعجب قدمی عقب رفت.

_به من دست نزن‌.

از لابه‌لای دندون های قفل شده اش گفت و بدون نگاه به جونگکوک خودش رو روی تخت جلو کشید تا هر چه زودتر اتاق رو ترک کنه.

وقتی تلاشهای جیمین برای دور شدن از خودش رو دید دست از دید زدن پسر کشید و جلوتر از اون اتاق رو به قصد حمام کردن ترک کرد.
(پایان فلش بک)
....
فاصله ای به پلک هاش داد و خیره به غروب افتاب زمزمه کرد.

_دلم میخواد دوباره طعم بدنش رو بچشم. دوباره و برای ابد.

حتی برای خودش هم جای سوال بود که چرا با یاداوری رابطه ای که با جیمین داشت باید این جمله رو به زبون بیاره و خوب این برای مردی مثل جئون جونگکوک که تمامی روابطش به یک شب منتهی میشد عجیب و کمی شگفت‌اور بود.

شگفت‌اور بود که تنها با یکبار چشیدن پسرک قصد داشت اون رو پیش خودش نگه داره به هر طریق و راه ممکنی.
.
‌.
.
نگاهش رو از اسکرین کم نور شده‌ی گوشی گرفت و به هوسوک که سرتاپا چشم شده بود داد.

_دوباره باید بری اونجا؟!
هومی زیر لب گفت و به پشت روی تخت افتاد.
اوضاع داغون پایین تنه اش، طاقتش رو طاق کرده بود و این از چشمهای نگران هوسوک دور نمانده بود.

_ولی تو حالت خوب نیست.
سرش رو توی نرمی بالشت پنهون کرد.
_حالا تا فردا...
_جیمین!

با صدای اعتراض‌امیز هوسوک گوشه ای از چشمهاش رو ازاد کرد و به پسر دوخت.
_چیه؟!

خودش رو به کنار جسم مچاله شده ی جیمین کشوند و با چشمهایی باریک شده گفت.
_چرا حس میکنم با زیر اون مردک بودن مشکلی نداری!

چند لحظه ای به چشمهای هوسوک نگاه کرد و لبخندی زد. لبخند زد و کم کم با بالاتر کشیده شدن گوشه‌ی لبهاش قهقه ای سر داد.
هوسوک با چشمهای گشاد شده به خنده‌‌ی به اصطلاح هیستریک پسر خیره شده بود.

کم کم صدای خنده اش فروکش کرد و سکوت رو به اغوش گرفت.
شاید باید حق رو به هوسوک میداد. وقتی خودش کسی بود که سعی داشت این قضیه رو بی اهمیت جلوه بده، هم‌خوابگی با مردی که هیچ شناختی ازش نداشت.

وقتی شب قبل با سختی خودش رو به خونه رسونده بود و در نهایت تنها تصویری که از خودش برای هوسوک به نمایش گذاشته بود، لب خندون و کمر صاف شده اش بود.

_ تو چی از درد من میفهمی؟!

با دیدن لایه‌ی اشکی که چشمهای جیمین رو کدر کرده بود، متاسف از جمله ای که به خورد پسرک داده بود جلو رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
_جیمین ... لعنت به من، من فقط نگرانتم همین.

سری تکون داد و دست هوسوک رو پس زد.
بعد از لمس شدن های متوالی بدنش توسط جونگکوک، تقریبا به هر لمس شدنی از طرف هوسوک واکنش نشون میداد.

کلافه از دور شدن دوباره‌ی جیمین از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد.

لعنتی به خودش برای دهانی که بی‌موقع باز شده بود فرستاد.

از شروع دوستیش با جیمین سالهای سال میگذشت و در تمام این سالها هوسوک این رو متوجه شده بود که اون پسر حتی اگر تا زیر گردن داخل باتلاق فرو میرفت، خم به ابرو نمی‌آورد.

کمی از سوپ رو داخل ظرف ریخت و مسکن به دست، به سمت اتاق جیمین راهی شد.
از ناله های پسر بین خواب و بیداری که سکوت شب رو می‌شکوند میتونست متوجه بشه که جئون جونگکوک ابدا رفتار ملایمی با جیمین نداشته.
اخم میون ابروهاش رو به جهنم واصل کرد و کنار جیمین نشست.
.
.
.
نگاهی به منشی لی که با اخم کنار در ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد انداخت و نگاهی به لباسهایی که روی تخت منتظرِ به تن شدن بودن.

لباسهای رسمی که میتونست استایل جدی از جیمین رو به دید بذاره.
شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی رو به مرد گفت.
_میشه برید بیرون؟!

منشی لی با اخمی به جمله‌ی جیمین، قبل از خروج اشاره ای به ساعت مچیش کرد.
در حالی که پشت سر مرد، با زبونی بیرون افتاده اشاره ای به ساعت خیالیش میکرد، دکمه های لباسش رو باز کرد.

شاید اگر در موقعیت دیگری عمارتی مثل عمارت جئون جونگکوک رو میدید و درش پا می‌گذاشت میتونست جور دیگه ای به اطرافش نگاه کنه و حتی لذت رو به چشمهاش هدیه بده اما حالا و در این شرایط بی توجه به اتاق بزرگی که درش حضور داشت به سمت تخت رفت و قبل از به دست گرفتن لباس ها، اخرین تیکه ی پوشش رو روی زمین انداخت.

دست به کمر نگاهی به پیراهن خوش‌دوخت کرد و با لبهایی اویزون شده زمزمه کرد.
_چرا باید مجبورم کنه بیام تو مهمونی که ازش سر در نمیارم؟!

پوفی زیر لب کشید و خم شد تا شلوار سیاه رنگ رو به دست بگیره اما با لغزش دستهایی روی کمرش هینی کشید و عقب رفت.

عقب رفت و از برخورد بدن برهنه اش با شخص ناشناس پشت سرش، دوباره هینی کشید و این بار روی تخت افتاد.

وقتی نگاه متعجبش روی مردمکهای ثابت جونگکوک روی خودش نشست، لب گزید و سعی کرد با لباس‌ها کمی از بدنش رو پوشش بده.

پوزخند به لب روی پسر خم شد و گفت.
_چی و داری میپوشونی؟! چیزی هست که قبلا ندیده باشم؟!

با حرصی که از کلمات جونگکوک بهش دست داد، پلکهاش رو بست و سعی کرد اروم بمونه.

نگاهش رو بین مژه های کوتاه و متراکم جیمین که روی صورتش سایه انداخته بود گردوند و بی اختیار عقب کشید.

_لباسهاتو دوست نداری؟!

با تعجبی که بیشتر شده بود به جونگکوک چشم دوخت.
_اگه بگم دوسشون ندارم...
_مهم نیست، در هر صورت باید بپوشیشون.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد کلمات بی ادبانه ای که خودشون رو به دیواره‌ی داخلی دهانش میکوبیدن، کنترل کنه‌.

_حرص نخور پسر کوچولو، پاشو لباسهاتو بپوش.

با ناامیدی از این قضیه که نمیتونه جونگکوک رو مثل منشی لی به هوای بدن برهنه اش به بیرون اتاق بفرسته، از جا بلند شد و پشت کرده به مرد بلوز سفید رنگ رو به دست گرفت.

دستهاش دوباره روی کمر پسر نشسته، جیمین رو از حرکت انداخت.
سرش رو توی گودی گردن جیمین فرو کرد و لب زد.
_قبل از لباس پوشیدن باید یه کاری کنیم‌.

اب دهانش رو قورت داد و ثابت موند. دست های نشسته جونگکوک روی باکسرش حدسش رو به یقین تبدیل کرد.

_میشه الان نه...
_چی الان نه؟!

لبهاش رو تر کرد تا پاسخی بده اما قبل از گفتن هر چیزی باکسرش از تن خارج شد.
نگاه ترسیده اش رو به دستهای مرد داد و با دیدن توپکهای کوچکی که به دنبال هم قطار شده بودن سکوت کرد.

با دیدن نگاه جیمین اخمی کرده جلو رفت. دستهاش پهلوهای پسر رو چنگ زد.

_چرا باید این قیافه‌ی ترسیده ات رو ببینم وقتی قراره با این کوچولوها فقط لذت و تجربه کنی؟!

_میخوای ... میخوای با اینا چی‌کار کنی؟!

_وقتی خم شدی متوجه این موضوع میشی.

جیمین رو به پشت خم کرد و با کمی تلاش اولین توپک رو داخل حفره‌ی پسر پنهون کرد.
_آخ...
ناله ای از کش اومدن دیواره های مقعد تازه ترمیم شده اش سر داد.
بعد از فرو کردن اخرین توپک جیمین رو برگردوند و لبخند نصفه ای به چشمهای اشکبارش زد.

_حق نداری درشون بیاری و همین طور حق نداری به خودت دست بزنی وگرنه اتفاق خوبی در انتظارت نخواهد بود. لباسهاتو بپوش و تا ده دقیقه‌ی دیگه پایین باش.

حجم فشرده شدن توی حفره اش علاوه بر دردی که بهش میداد، حس عجیبی رو توی بدنش به جریان انداخته بود.

با سختی لباسهاش رو تن زد و در حالی که زیر لب غر میزد، از اتاق خارج شد.
به اهستگی راه میرفت و حس میکرد با هر قدمی که برمی‌داره توپکهایی که همراهیش میکردن، به نقطه‌ی حساس بدنش فشار وارد میکنن.

عرق نشسته شده روی پیشونیش رو گرفت و نگاهی به جمعیت مقابلش کرد.
همه‌ی افراد حاضر در سالن بزرگ پیش روش، لباسهای سرتاپا رسمی پوشیده بودن و این جیمین رو برای مقاومت نکردنش در پوشیدن لباسهای انتخابی منشی لی خوشحال کرد.

معده ی خالیش دستور گرفته از مغرش، هشداری به جیمین داد.
قدم پیش گذاشت و بی توجه به نگاه های اطرافیان روی خودش به سمت غذای مورد علاقش رفت.
در حین پر کردن دهانش از غذا با فشاری که توپکهای سمج به پروستاتش می‌آوردن، اخی گفت.

_خدا لعنتت کنه مردک روانی...

با نشستن دستی روی شونه اش، تکه ای از غذا مجرای تنفسیش رو بست و جیمین رو به سرفه انداخت.

_اوه ‌... متاسفم. نمیخواستم بترسونمت.

مردی که کنار گوشش اظهار تاسف میکرد ضربه هایی رو روی کمرش می‌نشوند تا از خفگی نجاتش بده.
کمی عقب رفت و به چشم های ناجی و البته عامل به خطر افتادنش نگاه کرد.

مرد خوش پوشی که عضلات ورزیده اش به قصد پاره کردن کت و شلوار گرون قیمتش انقباض و انبساط پیدا میکردن. نگاهش رو از هیکل به صورت مرد هدایت کرد. چشمهای پر خنده‌‌ی مرد خبر از دید زدن اشکارش میداد.

سرفه ای کرد و نگاه از مرد گرفت.
_نمیخوای خودت و بهم معرفی کنی؟!

با نگاهی به جام پر شده از مشروب مرد لبش رو تَر کرد.

_یکم میخوای؟!
سری تکون داد و بی صدا کمی از مرد دور شد.
تکه ای از میوه‌های خوش‌رنگ رو داخل دهانش چپوند و سرش رو دور تا دور سالن گردوند. با حوصله ای سر رفته و شکمی سیر شده، روی صندلی نشست اما با حس تکون خوردن مجدد توپک‌ها اخی گفت و به سرعت برخاست.

ناله کنان سرش رو بالا کشید و با دیدن نگاه متعجب همون شخص چند دقیقه ی پیش اخمی کرد.

_تو درد داری؟!
_به تو ربطی نداره.
_اوه عزیزم باید حدس میزدم چهره‌ی به این زیبایی، بدون شک صدای قشنگی داره.

با شنیدن تعریف مرد اخم باز کرده، سری تکون داد.
به قصد رفع بی حوصلگی و شاید سرکشی، قدمی به مرد نزدیک شد. دستش رو مقابل ناشناس گرفت و لبخندی زد.

_پارک جیمین.

لبخندی متعاقب لبخندش روی چهره‌ی مرد نشست اما قبل از برخورد دستهاشون به هم، کمر جیمین میون دستهایی قفل شد.

سرش رو به سمت صاحب دست‌ها گرفت و با دیدن جونگکوک در حالی که تمام تمرکزش روی مرد مقابلشون بود، اخمی کرد.

_چه خبرا جونگکوک؟!
متعجب از نوع خطاب شدن جونگکوک توسط مرد، حواسش رو جمع مکالمه کرد.
_خبر؟!

نگاهش به چشمهای گرد شده ی جیمین که در چند سانتی صورتش پروانه مانند پلک میزد، نشست و لب بست‌.

_ بهتر نیست بری پیش پدرت؟! فکر کنم داشت دنبالت میگشت.
چشم از جیمین گرفت و به پسر داد.
ناشناس شونه ای بالا انداخت و قدمی به جیمین که میون بازوهای جونگکوک در حال فشرده بودن بود، نزدیک شد.

_جیمین شی.
_بله؟!
_کانگ شین وو هستم. از دیدنت خوشحالم... راستی جونگکوکا!

با نشستن نگاه جونگکوک روی خودش ادامه داد.

_نسبتی بینتون هست؟! تا حالا این اقای جوان رو بین جمع خودمون ندیده بودم.
_قبلا گفتم که رئیس کانگ دنبالت میگشت؟!

خنده ی کوتاهی از لحن صحبت کردن جونگکوک روی لبهای شین وو نشست و در حالی که برای جیمینِ متعجب سری تکون میداد، عقب‌گرد کرد.

با فشرده شدن قسمتی از باسنش میون دستهای جونگکوک اخی گفت.
_دنبالم بیا.

لعنتی به خوی وحشی‌گریانه ی جونگکوک فرستاد و به دنبالش راهی شد.

_مطمئنم منشی لی بهت گفته توی این مهمونی چه جوری رفتار کنی

با شنیدن این جمله و دیدن چشمهای براق جونگکوک، لبهاش رو که به غر زدن باز شده بود، بست.

" با کسی حرف نمیرنی ، با کسی گرم نمیگیری ، جواب سوال‌های کسی رو نمیدی ، سعی میکنی توی دید باشی وگرنه بادیگاردها مجبور به اعمال خشونت میشن."

با یاداوری جملات خشکی که با لحن سرد منشی براش دیکته شده بود، اب دهانش رو بلعید و قدمی عقب رفت.
_پس گفته.

سری تکون داد و همچنان به چشمهای جونگکوک چشم دوخت.
_بشین.

با شنیدن دستور جونگکوک به مبل نگاهی انداخت.
_من نمی...
_مهم نیست میتونی یا نه میشینی روی همین مبل و از دیدم خارج نمیشی.

لبش رو به داخل دهانش کشید و اخم کرده به سمت مبل رفت.
با احتیاط روی نرمی نشست و اخی گفت.
با دور شدن جونگکوک، لعنتی به شانس بدش فرستاد و سعی کرد بهترین نوع نشستن رو پیدا کنه، قبل از اینکه توپکهای داخل حفره اش، باعث تحریک شدن بدنش بشن.

بعد از چند دقیقه ای تلاش که تنها برخوردهای متوالی توپک‌ها به پروستاتش رو به همراه داشت، اهی کشید و با پشت دست اب جاری شده از لابه‌لای موهاش رو شکار کرد.

با نگاهی به برامدگی میون پاهاش، بی‌طاقت دستش رو پایین برد، اما با یاداوری جمله ی تهدید‌آمیز جونگکوک کلافه عقب کشید.

نگاهش رو بین جمعیت گردوند و با دیدن جونگکوک در حالی که دستش رو به لبه‌ی مبل تکیه داده بود، پا روی پا انداخته و با اخم عمیقی به شخص مقابلش خیره شده بود، مکث کرد. به سختی از جا بلند شد و سعی کرد بدون جلب توجه خودش رو از دید جونگکوک خارج کنه.

با رسیدنش به پیچ راهرو نفس حبس شده اش رو ازاد کرد و به سمت اولین اتاق راهی شد.
نگاهی به اتاق خالی انداخت و در رو پشت سرش بست.

ترکیب سیاه و خاکستری اتاق باعث شد بار دیگه به سلیقه‌ی جونگکوک لعنتی بفرسته و در حالی که زیر لب ناسزا نثار مرد میکرد شلوارش رو از پا خارج کرد.

_به کتف چپم که گفت به خودم دست نزنم اصلا اون کی هست که بگه با خودم چی کار کنم چی کار نکنم ‌... اصلا از کجا میخواد بفهمه به خودم دست زدم، ها؟! دوربین که بهم وصل نکرده.

سکوت کرد و در حالی که به چشمهای متزلزل خودش درون اینه زل زده بود دوباره به حرف اومد.

_اره... قرار نیست بفهمه، زود تمومش میکنم و برمیگردم.

با تردید دستش رو روی عضو تحریک شده اش گذاشت و ناله ای کرد.
حرکت دستهاش با ریزش عرقش مسابقه گذاشته، تند و تندتر میشد اما استرسی که بابت ورود نابهنگام هر کسی به داخل اتاق در وجودش نشسته، تمرکز رو ازش گرفته بود.

دست از کار کشید و نگاه سرگردونش رو در اتاق گردوند.  با دیدن دری که حدس میزد به حمام باز میشه قدم پیش گذاشت اما با شنیدن صدای در، با چشمهایی درشت شده در جای خود خشک و به ورودی اتاق خیره شد.

Gray Madness Where stories live. Discover now