episode 2

68 6 0
                                    

(Jimin POV)

درحال زنگ زدن به جونگکوک

بعد از خوردن چند تا بوق تلفن قطع شد.

جونگکوک عوضی جواب بده

توی ذهنش به دوستش فحش داد.
از پسر مو نعنایی وقت گرفته بود تا بره پیشش و تتو بزنه، ولی جونگکوک جواب تلفن هاشو نمی‌داد و مونده بود چیکار باید بکنه.
اون به شدت پدر سختگیری داشت و میخواست قبل از اینکه پدرش از سفر کاری بیاد کارهایی که دوس داره رو انجام بده. همین الانش با هزار التماس و کمک مادرش، روز تولدش موهاشو رنگ کرده بود و اگه میخواست فرا تر از این پیش بره پدرش رسما سرشو از تنش جدا میکرد.
قصد داشت تتو رو روی کمرش بزنه تا پدرش هم متوجهش نشه و بتونه راحت مخفیش کنه.
ولی فعلا جونگکوک جواب تلفنشو نمی‌داد و استرس تمام وجودشو گرفته بود و دعا دعا میکرد که باباش فعلا سر و کلش معلوم نشه. اگر میومد خونه، جیمین اجازه ی بیرون رفتن هم نداشت. در صورتی که جونگکوک باشه.
پدرش به جونگکوک اعتماد داشت و تنها راه فرار جیمین از خونه دوست احمقش بود.
از یک طرف هم استرس مقابله شدن با کراش چند روزشو داشت و نمیخواست پسر مو نعنایی متوجه این همه هیجان بشه وگرنه براش بد تموم میشد.

سمت wc رفت و دست و صورتشو آب زد. توی آینه به خودش نگاهی انداخت. کمی از موهای کوتاهشو با انگشت کوچیکش توی پیشونیش ریخت تا جذاب تر بنظر برسه.
از wc بیرون اومد و لباسایی که روی تختش بود رو تنش کرد. کمی خودشو ورانداز کرد و برای خودش ذوق میکرد.
گوشیشو از روی تخت برداشت و چشمش به تماس از دست رفته ی جونگکوک افتاد. سریع گوشیو برداشت و باهاش تماس گرفت. بعد از چند تا بوق جواب داد.

"الو جی کی کدوم گوری هستی."

" تو تاکسیم دارم میام سمتت"

"اوکی من سر کوچه وایمیسم. بابام الاناست که بیاد"

"اوکی اوکی پیدات میکنم"

گوشیو توی جیبش انداخت و دوباره توی آینه قدی خودشو نگاه کرد و بعد از اینکه مطمئن شد میتونه مخ کراششو بزنه با عجله از مادرش خدافزی کرد و از خونه خارج شد.

فقط دو قدم از خونشون فاصله گرفته بود که ماشین باباشو از دور دید. دست و پاشو گم کرده بود. دور و برشو می‌گشت تا بتونه قایم بشه. سریع سمت بوته ی اون ور خیابون رفت ولی تا قبل از اینکه بتونه قایم بشه صدای داد باباشو از توی ماشین شنید.

"جوجه رنگی کجا میری"

سرجاش خشکش زد. چشماشو روی هم فشرد و دستاشو مشت کرد و به بدنش چسبوند. آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
صدای ضربان قلبش بالا رفته بود و پیشونیش شروع کرد به عرق ریختن.

My oxygen Där berättelser lever. Upptäck nu