episode 6

45 5 4
                                    

کل راه رو توی جاده خوراکی خوردن، بلند بلند آهنگ خوندن و فارغ از دنیا سعی کردن توی اون لحظه شاد باشن. البته باید پشت دست جیمین رو میبوسیدن چون اون باعث شاد بودن جو داخل ماشین بود.

بعد تقریبا دو ساعت رانندگی از جاده های پر ترافیک رد شدند و توی مسیر جاده های جنگلی که با رسیدن کریسمس دونه های برف جای برگ هارو گرفته، در حرکت بودند.

جیمین و جونگکوک، هر دو خوابشون گرفته بود، ولی بخاطر هیجان و اضطرابی که داشتن راحت نبودن جلوی یونگی بخوابن.

بلخره سرعت ماشین کمتر شد و وارد یک جاده فرعی پر از شاخه های درهم درهم شدند که به مکانی پر از کلبه های چوبی میرسید. از دور کلبه ها بهم نزدیک بود اما هرچی به اونا نزدیک تر میشدن فاصله ی کلبه ها باهم بیشتر می‌شد. بین هر کلبه فاصله‌ بود که با درخت ها و شاخه های توهم رفتشون پر شده بود. بعضی هاش رو آدم های دیگه ای مثل یونگی اجاره کرده بودن.

وقتی به کلبه رسیدند هر دو پسر چشماشون ستاره شده بود. انگار که اولین بار بود جایی به این خفنی میومدن.
زمین اطرافشون رو کامل برف پوشونده بود و درخت های خشک که انگار توی بغل هم بودن خیلی جذاب بنظر میرسید. کلبه ی چوبی که با نور پردازی داخلش بیشتر به چشم میومد.

یونگی که از دیدن چهره ی پسرا مطمئن شد جای درستی آوردتشون، توی دلش خودش ذوق کرد که تونسته بود برای اولین بار جیمین رو خوشحال کنه.
سعی داشت تمام تلاششو بکنه تا بدون کلامی، به چشم پسر بیاد.
ماشین رو پارک کرد و پسرا سمت کلبه رفتن. یونگی در تعجب بود که چرا صبر نکردن تا کمک بدن و وسایلا رو ببرن.

جیمین با ذوق سمت در خونه دویید و خواست درشو باز کنه که در قفل بود. با چهره ی پنچر شده رو به جونگکوک کرد.

یونگی زد زیر خنده و گفت:

"تا وقتی وسایلارو کمکم نیارید قفل درم باز نمیشه"

جونگکوک کم کم داشت از پسر مو نعنایی خوشش میومد. امیدوار بود همینطوری پیش بره رابطشون و همیشه باهم خوشحال باشن. وگرنه تخم چشم های یونگی رو از حدقه در می‌آورد.

جیمین و جونگکوک سمت یونگی رفتن تا کمکش کنن ولی یونگی کلید رو دست جیمین داد و گفت تا درو باز میکنی ما وسایلارو میاریم.
پسر مو خرمایی یهو قیافش پوکر شد و به یونگی که داشت به دوستش آسون میگرفت نگاه کرد.

"منو حَمّال گیر آوردی آره"

جیمین و یونگی همزمان نگای جونگکوک کردن و باهم خندیدن.
جونگکوک هم چشماشو ریز کرد و نگاهی به دوتاشون کرد و به کارش ادامه داد.

فضا خیلی دوستانه و فان جلو میرفت. به لطف هر سه تاشون که تلاش میکردن باهم کنار بیان و ارتباط بگیرن.
وسایل هارو گوشه ی اتاق چیدن. جیمین سریع سمت آشپزخونه دویید و خوراکی هاشونو توی یخچال و کانتر چید.
جونگکوکی هم مثل پروانه دست و پاهاشو باز کرد و روی تخت دو نفره گوشه اتاق افتاد.
یونگی که بنظر میومد قبلا اینجا اومده باشه با خیال راحت تلوزیون رو روشن کرد و روی همون تخت دور از پسر مو خرمایی دراز کشید.

My oxygen Where stories live. Discover now