«مگه میشه اینقدر روانی و کلهخراب باشی آخه؟» این چیزی بود که بیون بکهیون هجدهساله، در حالی که وسط چمنهای پشت مدرسه دراز کشیده بود، رو به کتابی که جلوش باز بود با شگفتی فریاد زد و هیجانزده و با صدای بلند خندید. البته بلافاصله به خودش اومد و با احتیاط روی چمنها خزید و خودش رو بالاتر کشید و دوباره زیر درخت قایم شد.
- یـا این چه وضعشه؟ باز هوا تاریک شد که!
کمیکِ توی دستش رو پرت کرد کنار سرش و نفس بلندی کشید.
- حالا کجا برم بخونم که هیونگ خفنمون چیکار کرد؟
تکخندی زد و دستهاش رو توی هوا تکون داد. حرف زدن با خودش وقتی تنها بود، یکی از عادتهایی بود که هیچوقت نمیتونست ترکش کنه.
- خونه نه! اصلا دلم نمیخواد به این زودی لو برم که دارم سالن مطالعه رو میپیچونم. کلاسها رو هم که قفل کردن.
ذهنش جرقهای زد. اگر توی دنیای کمیکهاش بود، شک نداشت که بهخاطر حالتی که چهرهش تو اون لحظه گرفت، آرتیست دو تا شاخ شیطانی بالای سرش میکشید. نیشخندی زد و از جاش پرید.
- خودشه! میرم سالن ورزش.
به نظرش این یکی از مزایای نامرئیبودن بود. بکهیون سر همهی کلاسها اونقدر به طرز عجیبی ساکت و بیمیل به ارتباط گرفتن با بقیه بود که تا چند ماه بعد ورودش به مدرسه، اسمش بهطور مداوم تو مرکز شایعات میچرخید. همه چنان تصورات عجیب و احمقانهای دربارهش داشتن که بکهیون گاهی اوقات وقتی حوصلهش سر میرفت و بیکار بود، پنهونی گروههای مدرسه رو چک میکرد و با خوندن نظرات و حرفهای پشتسرش کلی میخندید. آخه چطور ممکنه کسی به یه تازهوارد صرفا برای دنبال نکردن اخبار مدرسه، حرف نزدنش با بقیهی شاگردها و اهمیت ندادن به حرفهای پشت سرش، مشکوک بشه؟!
به نظر بکهیون اونا واقعا زیادی داشتن بزرگ و دراماتیکش میکردن. اون فقط آدم خاصی که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه رو تو این مدرسه پیدا نکرده بود. حتی دلیلی که اخبار رو دنبال نمیکرد هم همین بود. کاش حداقل یه خبر خاصی داشتن که ارزش دنبال کردن داشته باشه. کدوم قسمت روابط بین یه سری بچهدبیرستانی و اینکه بچه پولدارها و محبوبها چیکار میکنن، اخبار مهم و جالبی به حساب میاومد؟
البته بعد چند ماه همه دیدن انگاری بکهیون واقعا به هیچجاش نیست بقیه چی میگن، در هر صورت کار خودشو میکنه و با کسی کاری نداره، برچسبهای خطرناکی که روش زده بودن برداشته شد و از نفر اولِ شایعات اخبار مدرسه، به احتمالا آخریشون سقوط کرد.
حالا که سال آخر بود، به جایی رسیده بود که بقیه کنارش تقریبا هر کاری میکردن، هر حرفی رو میزدن و احتمالا اگر یهکم راحتتر بودن حتی سکس هم میکردن. اگر بکهیون اینو جایی میگفت، اینطور به نظر میرسید که چقدر آدم امنی برای بقیه محسوب میشه؛ اما در حقیقت بکهیون فقط حضورش حس نمیشد. اونقدر که همکلاسیهاش میتونستن با هم برنامهی قتل بریزن و به اینکه بکهیون ته کلاس نشسته اهمیتی ندن، چون محض رضای خدا نهتنها متوجهش نمیشدن، بلکه اگر متوجهش میشدن هم باز اهمیتی نداشت چون مطمئن بودن خودشون و حرفهاشون آخرین چیزیه که میتونه برای بکهیون مهم باشه.
YOU ARE READING
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...