02

495 211 26
                                    

- من با یکی اینجا قرار داشتم و مطمئنم قرار نبود تو اینجا باشی.

بکهیون همون‌طور که از جاش بلند می‌شد و در تلاش برای تکوندن خودش بود، اخم‌هاش رو تو هم کشید و گفت:

- خب چیکار کنم؟

نگاه سریعی به پسر روبه‌روش انداخت. طوری به خودش رسیده بود که به نظر می‌اومد خیلی با اعتمادبه‌نفس و خونسرد باشه، اما تو اون موقعیت زیادی استرسی و حواس‌پرت بود. پسر قدبلند تلاش کرد نگاه بی‌حسی به بکهیون بندازه و بی‌توجه بهش دوباره اطراف رو دقیق‌تر نگاه کنه؛ اما در حقیقت نگرانی و هول بودن از تک‌تک حرکاتش مشخص بود و بکهیون به‌سختی جلوی خودش رو گرفت که نزنه زیر خنده و جدی بمونه. «این بچه‌دبیرستانی‌ها وقتی یه کار خلاف می‌کنن واقعا جالب می‌شن!» با خودش فکر کرد و سعی کرد اهمیت نده که خودش هم با اینکه سال آخرشه، ولی به‌هرحال هنوز دبیرستانی حساب می‌شه.

سرفه‌ی مصلحتی‌ای کرد و کوله‌ش رو برداشت. این حرکتش توجه پسرِ اون‌طرف اتاق که جستجوش به نتیجه‌ای نرسیده بود رو جلب کرد.

چشم‌هاش رو با بدبینی ریز کرد و طرف بکهیون قدم برداشت.

- هی! کجا با این عجله؟

بکهیون دلش می‌خواست می‌تونست زمان رو برگردونه. اون‌وقت حتی دست به دفترچه هم نمی‌زد. حس می‌کرد بدجور توی دردسر افتاده، چیزی که همیشه تا می‌تونست ازش دوری می‌کرد. «چرا وقتی یه ذره هم ریسک‌پذیر و اهل هیجان نیستی همچین غلطی کردی؟» تو ذهنش به خودش تشر زد.

دوباره این حقیقت که اصلا ذهن بداهه‌پرداز خوبی نداشت خورد توی سرش. هیچ‌وقت تصورش رو نمی‌کرد که توی همچین موقعیتی گیر بیفته و حالا هیچ ایده‌ای نداشت که باید چیکار کنه و چی بگه و این یه‌کم بهش استرس می‌داد.

واقعا شانس آورد که پسر روبه‌روش هم استرس داشت و کل حواسش به تک‌تک حرکات بکهیون نبود، وگرنه مطمئن نبود این مکث طولانیش مشکوک به نظر بیاد یا نه.

پسر با کلافگی نگاه دوباره‌ای به دوروبرش انداخت و جلو اومد و بازوهای بکهیون رو گرفت.

- ببین. اینجا رو هیچ‌کس جز من و افرادی که من می‌شناسمشون، نمی‌شناسه. منم تو رو نمی‌شناسم. داری می‌گی رندوم سر از اینجا درآوردی، اونم ساعتی که من قرار دارم؟ باور نمی‌کنم. من پارک چانیولم، اگر نشناسیم، حداقلش اسمم رو شنیدی. می‌دونی که تقریبا کل مدرسه دوست منن، پس بهتره همین الان قانعم کنی که چرا اینجایی.

درست همون‌جا بود که بکهیون فهمید استرس گرفتن تو اون موقعیت چیز احمقانه‌ایه، چون محض رضای خدا کسی که جلوش بود تلاش می‌کرد جدی و تهدیدبرانگیز حرف بزنه ولی دست‌های یخ‌کرده‌ش‌ و چشم‌هاش که از استرس و گیجی دو دو می‌زدن، نمی‌ذاشتن ذره‌ای تو این کار موفق باشه و بکهیون هم نمی‌تونست جدیش بگیره. کی می‌تونست جلوی همچین فردی استرس بگیره؟

ReverieOnde histórias criam vida. Descubra agora