بکهیون رسما عجیبترین یک ماه کل ۱۸ سال زندگیش رو گذرونده بود. آشناییش با چانیول اصلا اونطوری که انتظارشو داشت پیش نرفت. اون پسر نهتنها اون روز، بلکه بعد اون روز هم بیخیالش نشد. انگار که بکهیون یه سیاره باشه و چانیول قمرش، از لحظهای بکهیون پاش رو داخل مدرسه میذاشت تا وقتی که برگرده خونه مدام اطرافش میچرخید. البته بههرحال به این معنی نبود که بیرون مدرسه ولش میکنه. شمارهی بکهیون رو بدون اینکه حتی خودش بفهمه دزدیده بود و بهش پیام هم میداد. خودشم باورش نمیشد و نمیدونست چرا، اما چانیول جدیجدی حجم زیادی از توجهش اومده بود روی بکهیون، با اینکه کلی دوست و آشنا داشت که بهشدت خواستار وقت گذروندن باهاش بودن.
اوایلش بکهیون سعی میکرد اهمیت نده. سعی میکرد توجه نکنه وقتی وارد مدرسه میشه، اولین چیزی که میبینه صاحب دو تا چشم مشتاقه که با انداختن دستش دور شونهش، نیشخند و لاس یا حرفهای رندوم ازش استقبال میکنه.
بدیِ ماجرا اینجا بود که بکهیون از یه جا بعد میتونست، ولی دلش نمیخواست جوری برخورد کنه که اینا تموم بشن. چانیول خیلی حرف میزد، خیلی هیجان و انرژی داشت و بکهیون کنارش حس یه پیرمرد دم مرگ رو داشت، خیلی هم لاس میزد، اما نمیتونست بگه دارن آزارش میدن. خودش هم نفهمید چجوری، اما چانیول اونقدر بیستوچهارساعته باهاش وقت گذروند و براش تلاش کرد که تونست گارد بکهیون رو تا حدی پایین بیاره.
وقتی وارد مدرسه میشد و چانیول از حالش میپرسید، دیگه سکوت و بیتوجهی نمیکرد. درسته که چشمهاش رو میچرخوند، ولی بههرحال به حرف میاومد. وقتی میدید تایمهای استراحت، چانیول بیرون کلاس با یه لبخند به دیوار تکیه داده و منتظرشه، بهجای اینکه مسیرش رو کج کنه، بیحرف سمتش میرفت. وقتی چانیول خوراکی و غذاهاش رو با بکهیون شریک میشد، بدون فکر خاصی قبولشون میکرد. بیشتر به حرفهای رندوم چانیول گوش و دقت میکرد. چانیول انگار براش مهم نبود بکهیون چقدر نسبت به خودش ساکته، بههرحال اونقدر شوخی میکرد و حرف میزد تا یه واکنش از بکهیون بگیره. بعد دیدن واکنشهاش چشمهای چانیول چنان برقی میزدن که گاهی اوقات بکهیون رو خجالتزده میکرد. دیدن تلاشهای پسری که میتونست بگه دیگه دوستش شده، بهش حسی میداد که نمیتونست دقیق توصیفش کنه؛ اما باعث میشد هر وقت کنار چانیوله برعکس قبل که عین یه مجسمه بود، هر لحظه یه لبخند روی لبهاش باشه.
بکهیون علت این کارهای چانیول رو نمیدونست. اون دیگه حتی یک بار هم به دفترچه و ماجرای اون روز اشاره نکرده بود و بکهیون همچنان باور نمیکرد که چانیول این مدت تقریبا همهی تایمش رو باهاش گذرونده و نهتنها خسته نشده و نرفته، بلکه حالا حتی عین دوستهای صمیمی دمبهدقیقه با هم در ارتباط بودن. اما دیگه نمیخواست به اینا اهمیت بده. چانیول بهش ثابت کرده بود که واقعا دوست شدن با بکهیون رو میخواد. اون پسر لعنتی واقعا به قولش عمل کرده بود و بکهیون توی همهی لحظاتی که با چانیول بود بهش خوش میگذشت. واقعا دلش نمیخواست بعد مدتها چنین ارتباط ارزشمندی رو پس بزنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/337898467-288-k868814.jpg)
STAI LEGGENDO
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...