09

491 159 48
                                    

*هشدار محدودیت سنی*

روی بکهیون اومد و با ستون کردن دست‌هاش کنار سرش، دوباره لب‌هاش رو با اشتیاق به لب‌های پسر زیرش رسوند. بکهیون که از این حرکت حتی بیشتر هم داغ کرده بود، دستشو دور گردن چانیول انداخت و بیشتر به سمت خودش کشیدش. چانیول جوری عمیق می‌بوسیدش که بکهیون مجبور می‌شد مدام برای یادآوری اینکه دوتاشون به نفس کشیدن احتیاج دارن، موهاشو محکم بکشه.  بالاخره چانیول بی‌خیال لب‌هاش شد و با جا گذاشتن یه رد خیس با زبونش، خودشو به گردن بکهیون رسوند. با اولین گازی که از پوست گردنش گرفت، بکهیون حس می‌کرد دیگه نه می‌خواد و نه می‌تونه که صداشو کنترل کنه. با اولین ناله‌ی ریزی که از دهنش بیرون اومد، چانیول سرشو بلند کرد و همون‌طور که نگاه خمارشده‌ش رو از بکهیون جدا نمی‌کرد، تی‌شرت بکهیون رو تا گردنش بالا داد و سرانگشت‌های سردشو به پهلوش رسوند و شروع به حرکت دادنشون کرد.

- بلندتر!

بکهیون حالا حتی اگه می‌خواست هم نمی‌تونست مقابل این لحن مقاومت کنه. نفس عمیق و بلندی کشید و با حرکت زبون چانیول روی سینه‌ش ناله‌ی بلندی کرد و بازوی چانیول رو فشار داد. دوست پسر لعنتیش همچنان داشت دستشو دوروبر پهلو و شکمش حرکت می‌داد و بکهیون نمی‌دونست رو کدومشون باید تمرکز کنه.

کم‌کم چانیول همین‌طور که بکهیون رو نگاه می‌کرد، مسیر زبونش رو سمت شکم و پایین‌تنه‌ش برد که صدای بکهیون در حالی که نفس‌نفس می‌زد، متوقفش کرد:

- میـ... می‌شه چراغ رو خاموش کنی؟ خوشم نمیاد تو روشنایی.

چانیول بی‌حرف از جاش بلند شد و لبه‌ی تخت ایستاد. تو چشم‌های بکهیون زل زد و لباسشو از تنش درآورد.

- الان می‌شه.

بکهیون که با این حرکت حتی بی‌قرارتر شده بود، به‌محض خاموش شدن چراغ، دست چانیول رو گرفت و دوباره به‌سمت تخت هدایتش کرد. روش اومد و این بار خودش شروع‌کننده‌ی بوسه‌شون بود. دست چانیول سمت تی‌شرت بکهیون که تا وسط‌های شکمش پایین اومده بود رفت. پسر بزرگ‌تر یه‌کم فاصله گرفت و دست‌هاشو بالا آورد تا دوست پسرش لباسشو دربیاره.

همین‌که دوباره لب‌هاشون هم رو پیدا کرد، چانیول دستش رو به نرمی پشت کمر بکهیون گذاشت و دوباره جاهاشون رو عوض کرد. بکهیون دلش می‌خواست با این حرکت بخنده، اما با دیدن نگاه جدی چانیول که یه لحظه هم از روش برداشته نمی‌شد، فقط آب دهنشو قورت داد.

تنها منبع نور اتاق آباژور کنار تخت بود ولی نگاه چانیول به‌قدری سنگین و منظوردار روی بدنش حرکت می‌کرد که برای دیدنش حتی به اون نور هم احتیاجی نبود.

ReverieTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon