بکهیون میتونست بگه تمام شبهای سختی که تا حالا تو زندگیش گذرونده، در برابر این سه شب اخیر رسما یه جوک بودن. اولین شب و بعد رفتن چانیول حتی نتونست از شدت فکروخیال چشم رو هم بذاره. صبحش با این امید که چانیول رو میبینه، خودشو به مدرسه رسوند اما چانیول اون روز نیومد. فرداش هم نیومد، و حتی پسفرداش. اون هم بدون اینکه به پیام یا زنگهاش جوابی بده.
بکهیون رسما از زندگی افتاده بود و حالا ظاهرا دوست پسر کلهخرابش تصمیم گرفته بود اینجوری عذابش بده. روز سوم دیگه طاقت نیاورد. بعد اتمام کلاسشون با اخمهایی درهم سراغ یوجین، دوست صمیمیِ چانیول رفت. اهمیتی نداد کارش چقدر دختر روبهروش رو متعجب کرد، فقط آدرس چانیول رو گرفت و بهسرعت از مدرسه زد بیرون. حالا جلوی خونهش بود و چانیول ظاهرا حتی به کوبیدهشدن در هم اهمیتی نمیداد.
- چانیول! باز کن. منم.
از شدت حرص و نگرانیای که اون لحظه داشت تجربه میکرد، یه لحظه به دیوار تکیه داد و با بیچارگی چشمهاش رو مالید. تو اون لحظه حریم شخصی اونقدر براش بیاهمیت به نظر میرسید که داشت فکر میکرد چرا تابهحال با چانیول به خونهش نیومده بود تا رمز در رو ببینه و الان بتونه ازش استفاده کنه. داشت سمت زمین سُر میخورد که در باز شد و با چشمهای گردشده از جاش پرید. با دیدن چانیولی که چشمهای خوابالودش بهزور باز میشدن و موها و لباسهای شلختهش، دوباره یادش افتاد چقدر کنار نگرانی و عصبانیت، دلتنگش هم بوده. با حرص یقهش رو گرفت و کشیدش داخل خونه. در رو پشت سرش بست و درجا یه مشت خوابوند تو صورت دوست پسرش.
با این کارش چانیول هوشیار شد و با بهت دستشو روی گونهش گذاشت.
- چرا میزنی؟
بکهیون کیفش رو همونجا ول کرد و با یه نگاه اجمالی به هال، سمت مبلها رفت و نشست.
- چون که یه عوضیای و حتی فکر نمیکنی یه دوست پسرِ کوفتی داری که منتظرت مونده و نگران و دلتنگته!
چانیول بدون اینکه چیزی بگه، کنار بکهیون نشست و روش ولو شد.
- پاشو! الان به جبران اونهمه که نگرانم کردی من باید روت لم بدم نه تو.
چانیول دستهاش رو دور پسر توی بغلش حلقه کرد و سرشو توی گردنش فرو برد.
- یهکم اینطوری بمونیم. دلم برات تنگ شده بود. بعدش هرچی میشه که تو بگی.
صدای چانیول از شدت خستگی بمتر از همیشه شده بود و بکهیون با حالتی جادوشده، فقط بیشتر توی بغل دوستپسرش جمع شد. چانیول بازدمهاش رو توی گردنش رها میکرد و این داشت بدجور حواس بکهیون رو از همهچی پرت میکرد. نفس بلندی کشید و بعد از یه نگاه اجمالی دوروبر خونهی نقلی چانیول و مادرش، نگاهش به چند تا قاب عکسی افتاد که روی یه میز جا خوش کرده بودن. با دیدن عکسهای دو و سهنفرهی چانیول با پدر و مادرش ابرویی بالا انداخت. با لبخند ریزی قیافهی بچگیهای چانیول که کاملا ترکیبی از پدر و مادرش بود رو از نظر گذروند.
YOU ARE READING
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...