بکهیون نمیدونست بهخاطر دفترچهس یا چیز دیگه، اما لعنت بهش دیدن و شنیدن چانیول براش جالب شده بود. تا زمانی که کلاس کمکم شلوغ بشه، برعکس همیشه بهجای خوابیدن یا آهنگ گوش کردن، همونطور که سرش روی میز بود زیرچشمی چانیول رو نگاه کرد. راستش خیلی دوست نداشت بهش اعتراف کنه، شاید هم خودش زیادی بیجنبه شده بود، ولی نمیتونست انکار کنه که خندههای چانیول میتونه بهراحتی آدمها -حتی کسی مثل بکهیون- رو تحت تأثیر قرار بده.
اون پسر معنای واقعیِ کلمهی کاریزماتیک بود و با حرفها و شوخیهاش نهتنها کل توجه بچهها رو جلب خودش کرده بود، بلکه ناخواسته حتی تونسته بود بکهیون رو بیدار نگه داره، وادارش کنه بهش گوش بده و حتی لبخند بزنه و یه جاهایی بهزور جلوی خندهش رو بگیره. انگار که با زبونش میتونست جادوت کنه یا یه همچین چیزی.
نزدیک ۱۲ ساعت بود به واسطهی چانیول حس کرده بود وسط یه داستان جنایی معماییه، هیجان و آدرنالین زیادی رو تجربه کرده بود، چیزهای جدیدی برای نوشتن داشت، تو کلاس نخوابیده بود و حالا هم بدون اینکه حوصلهش سر بره، خودخواسته به بحث بین بچهها توجه نشون داده بود. اینهمه اتفاق جدید و عجیب توی زندگیش که توی نهایتا ۱۲ ساعت پیش اومده بود، اونم بهخاطر یکی از هممدرسهایهاش که از قضا بچهمحبوب بود، فقط در صورتی منطقی میشد که بکهیون همهشونو خواب دیده باشه. همهچیز درست شبیه تجربه کردن یه رویا منتها توی بیداری بود.
نفهمید چقدر لابهلای شنیدن صدای چانیول به اینا فکر کرد، اما وقتی نگاهش به جای خالیش افتاد، فهمید استادشون اومده. پوف بیحوصلهای کشید و سرشو بلند کرد.
تمام تلاشی که چانیول برای پروندن خواب بکهیون کرده بود رو معلم حوصلهسربر و درس ریاضی نفرتانگیزش خنثی کردن. مدام خمیازه میکشید و بیاراده چشمهاش رو هم میرفتن. اگر چانیول باز هم میاومد، این بار دیگه نمیتونست خوابشو بپرونه.
کمکم افکارش داشتن سمتوسوی احمقانهای میگرفتن. داشت به این فکر میکرد که وقتی بچگیهاش از بقیه این اصطلاح «نگهداشتن چشمها با چوب کبریت» رو میشنید، نکنه واقعی میگفتن؟ شاید باید امتحانش میکرد. اما اگر میرفتن توی چشمهاش و کورش میکردن چی؟ دیگه رسما چشمهاش بسته شده بودن و اگر صدای معلم مبنیبر تموم شدن کلاس رو توی خواب و بیداری نمیشنید، احتمالا یه کابوس با محتوای احمقانهی کور شدن چشمهاش با چوب کبریت یا هر کوفتی رو میدید.
از جاش بلند شد. خمیازهی بیصدایی کشید، با برداشتن کمیکش و انداختن یه شکلات توی جیبش از کلاس زد بیرون و زیرلب با خستگی زمزمه کرد:
- فقط انقدر فکر نکن بیون بکهیون!
سمت نیمکت محبوبش که تکوتنها زیر سایهی یکی از درختهای گوشهی حیاط بود رفت. روش ولو شد و کتابش رو جلوش باز کرد اما اونقدر گیجِ خواب بود که حتی نمیتونست کلمات رو درست ببینه، چه برسه بخواد بخونتشون. حتی تلاش کرد شکلاتشو باز کنه و بخوره تا شاید یهکم حواسش برگرده، اما چشمهای تار و خوابالودش برای اون هم کمکش نمیکردن. در نتیجه کتاب رو کنارش گذاشت و شکلات توی مشتش موند.
YOU ARE READING
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...