تنها روزهایی که بکهیون میتونست با خیال راحت یه جا برای خودش باشه، آخر هفتههاش بودن. نه مدرسهای در کار بود که مجبور باشه بگذرونتش، نه باباش خونه بود که اونجا رو غیرقابلتحمل کنه. البته نمیتونست انکار کنه این شرایط از وقتی دوستپسری مثل چانیول داشت، دیگه مثل قبل آزاردهنده نبود.
تکخندهای کرد و تا جایی که میشد، با پشتیِ صندلیش عقب رفت و به سقف زل زد. همیشه وقتی به حالتهای خودش و اینکه چانیول اینجوری هر لحظه حتی خیلی بیربط تو ذهنش بود فکر میکرد، خندهش میگرفت. براش عجیب بود که چطور ممکنه اینهمه بهش فکر کنه و حتی خسته هم نشه.
بیدلیل چوب آبنباتی که توی دهنش بود رو چرخوند و با کرختی، پاهاشو روی میز گذاشت و بیشتر روی صندلیش ولو شد. امروز مثل همهی آخر هفتههاش پیش رفته بود، اما برعکس همهشون کل روز بیحوصله بود. چون به دلایل نامعلومی دوستپسرش امروز خیلی سخت پیداش میشد و تککلمهای جوابش رو میداد و این برای بکهیونی که زیادی به حضورش عادت کرده بود، یه جورایی سخت پیش رفته بود.
تلاش کرد قبل از نبستن پنجره و یخ زدنش، جلوی روی هم رفتن چشمهاش رو بگیره. گوشیش رو برداشت و از جا بلند شد. همزمان که پیامهای نداشتهش از چانیول رو چک میکرد، خمیازهای کشید و پنجره رو بست. شاید توقعاتش کمی برای کسایی که تازه وارد رابطه شده بودن زیاد بود، ولی از وقتی چانیول وارد زندگیش شده بود، خجالتآور بود ولی دلش میخواست ازش بیشتر توجه بگیره. حتی با اینکه خیلی سعی میکرد این حسش رو نادیده بگیره، ولی دوست داشت یه موقعهایی اینجوری بیمنطق بشه. البته بههرحال رفتارهای خود چانیول هم بیتأثیر نبودن!
با خودش زمزمه کرد:
- خیلی آدم ناسالمی شدم...
و سری از روی تاسف برای خودش تکون داد. هر جور که بود، داشت تلاش میکرد همونطور که پسر قدبلند هم ازش خواسته بود، احساساتش رو فقط برای خودش نگه نداره و توی ابراز خودش راحتتر باشه و امیدوار بود اگر جایی همهی اینا اذیتکننده شدن، چانیول هم باهاش صادق باشه.
با ندیدن هیچ پیام و خبری از چانیول، اخمهاش رو درهم کشید.
- انگار یه دقیقه یه خبر از خودش دادن چقدر وقتشو میگیره حالا!
همونطور که پرده رو میکشید، زیرلب غر زد. به ثانیه نکشیده بود که گوشیش زنگ خورد. با دیدن اسم چانیول بالای صفحه، کاملا هوشیار شد و پلکش پرید.
با اخم جواب داد:
- پس نمُردی!
- تا الان نه عزیزم، ولی جالبه بدونی همین الان مُردم.
لحن چانیول عادی نبود و این چیزی بود که بکهیون رو نگران کرد.
- چی شده؟
YOU ARE READING
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...