بهمحض رفتن دختر، بکهیون بدون اینکه به روی خودش بیاره یهکم پیش چه اتفاقی بین خودش و چانیول افتاده، با چشمهایی که از تعجب و حرص گرد شده بودن غر زد:
- نویسنده داره چیکار میکنه؟ چهجوری کل ماجرا رو توی یه جلد تموم کرده؟ حتی زودترم منتشرش کرده.
روی صندلی روبهروی یکی از قفسهها نشست و مشغول کندن پوست لبش شد.
- به نفعشه خوب تمومش کرده باشه. من برای این کتاب اونهمه صبر نکردم که تهش یه پایان تخمی تحویل بگیرم!
چانیول هم اندازهی بکهیون برای جلد آخر غر و ذوق داشت. حتی فکر میکرد وقتی بکهیون بفهمه جلد آخره، قراره با همدیگه دربارهی پایان کتاب صحبت کنن و حدسهاشون رو بگن. اما حالا که توی موقعیتش قرار گرفته بود، میدید هیچی براش مهمتر از موجودی که جلوش روی صندلی ولو شده بود و خیلی پیرمردی غر میزد نیست.
خودشو بهزور کنار بکهیون روی صندلی تکنفره جا کرد و در حالی که دو تاشون همدیگه رو سفت چسبیده بودن که نیفتن، آروم با هم پچپچ میکردن.
- کتاب بعدیمون چی باشه؟
چانیول پرسید و منتظر به لبهاش زل زد. بکهیون با هیجان تکون خطرناکی توی جاش خورد و این بهونهای شد که چانیول، هیونگش رو سفت بچسبه تا از جاشون نیفتن. بکهیون هم ترجیح داد چیزی نگه و واکنشی نشون نده تا هم خودش هم چانیول فکر کنن که از سر هیجان زیادش چیزی متوجه نشده.
- توی سرچ کردنهام یه کتاب رو دیدم که تازگیها میخواد منتشر شه. فقط باید ببینی چه موضوع جذابی داره! جناییه و پر از قتل و خو...
- وایسا ببینم! تو جنایی میخونی؟
بکهیون با چشمهایی که از شدت تعجب گشاد شده بودن بهسمت چانیول برگشت و طوری نگاهش کرد که انگار باورش نمیشه همچین سؤالی ازش پرسیده شده.
- معلومه که میخونم! ژانر موردعلاقهمه!
- خیلی خب پس بیا همینجا راهمونو برای کتاب بعدیمون از همدیگه جدا کنیم.
چانیول با لحنی که شوخی و جدیش معلوم نبود گفت. مشخصاً بعد این حرف باید حتی بهصورت نمادین و برای چند ثانیه هم که شده، از جاش بلند میشد اما هرچی با خودش فکر کرد، دید حاضر نیست این موقعیت رو با هیچی عوض کنه. پس همونطور که حتی محکمتر از قبل بکهیون رو به خودش چسبونده بود، فقط سرش رو به طرف مخالف چرخوند.
- باورم نمیشه چانیول! داری بهم میگی من این همه مدت داشتم بیخودی روی تو بهعنوان پارتنر کتابخونیم حساب باز میکردم در حالی که حتی فاکتور اصلی رو نداری؟ جنایی نمیخونی؟
بکهیون در حالی که هنوز بهتزده بود، با لحنی که انگار در حقش خیانت شده گفت.
- معلومه که نه! دربارهی روحیهی لطیف من چی فکر کردی؟
YOU ARE READING
Reverie
Fanfiction[Completed] - اون روح یا یه همچین چیزیه؟ - مطمئن نیستم. حتی ممکنه وجود نداشته باشه و ما فقط توهم حضورشو داشته باشیم. اینها جملاتی بودن که به بکهیون، نامرئیترین پسر مدرسه نسبت داده میشدن. هیچکس، حتی خودش هم فکر نمیکرد وقتی داره مدرسه رو میپیچو...