part8

84 12 26
                                    

به سیگارات حسودیم میشه چون اونا بیشتر از لبام روی لبات رقصیدن
. ـــ.... ــ... ـ.
«سیگار؟»
.

"ساعت ۳۳: ۹ در مدرسه ***"
pov, Tae:
...
وقتی بیدار شوده بود حس عجیبی حالشو عوض کرده بود حوصله نداشت حرف نمی زد خسته بود و دلش تختش رو میخواست تازه داشتن زنگ اول کلاس رو تموم میکردن به پنجره نگاه کردم و چشمم به پسری که عمیقا توی فکر رفته بود و مشخص بود به اطرافش توجه نمیکنه پنجره کمی باز بود و بادی ملایمی ازش عبور میکرد و مو های مشکی و زیبا و همچنین بلندش رو به بازی میگرفت مست اون لحظه شدم نمی تونستم ازش چشم بردارم تمام حس های بدم با دیدن اون پسر بانی فیس از بین رفتن و فقط جاشو شیرینی داد چرا اینطوری شده بود خودشم نمی دونست و گیج شده بود...
....
با چند تا دوست محدودش وارد سلف شدن و غذا هاشو برداشت و سریع به دوستاش گفت که امروز نمیتونه پیششون باشه و با یکی دیگه قراره باشه. بعد اینکه از دست دوستاش که ازش میپرسیدن قراره با کی باشه فرار کرد. و با چشماش دنبال اون پسر مو مشکی گشت و اونو تنها دید چرا تنها بود مهم نیست پا تند کرد و رفت جلوش نشست+"سلام بانی" سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و دباره شروع به خوردن کرد+"نه به دیروزت نه به امروز بد اخلاقت" هوفی کشید و همینطور که داشت غذاشو میجوید گفت_"وقتی دارم غذا میخورم باهام حرف نزن" پسر بزرگتر دستاشو به نشونه تسلیمم بلند کرد و شروع به خوردن کرد و همینطور که میخورد زیر چشمی بهش نگاه میکرد چطور یک ادم میتونه مثل یک خرگوش غذا بخوره کاش اون هویج روی لباش بودم که گازی بهش زد و پسر حس کرد داره نصف میشه و سریع سرش رو پایین اورد...
+"به غذام دست نزن" پسر که مچش گرفته شده بود با مظلومی گفت_"هیونگ میشه یکم بهم بدی خیلی گشنمه " اگه بگیم گول نخورد دروغ بود حتا الان که بهش برای اولین بار هیونگ گفته بود پس سریع غذا هاشو به اون شیطان مظلوم نما داد...
....
pov, jungkook:

کلاس اخر رو هم تمیز کردیم و میخواستم برم کیفمو بردارم که دستمو گرفت و با خودش کشید_"داری کجا منو میبری"پسر با هیجان جواب داد+"دارم میبرمت پاتوقم به هیچ کس اجازه ندادم ببینتش ولی بهت لطف میکنم و نشونت میدم زود دوست بشیم و منو تو نداشته باشیم" پسر اهی کشید_"هرچقدر هم صمیمی بشیم بازم منو تو داره " انگار هرچقدر میگفت فایده نداشت از این گوش میرفت از این گوش میومد بیرون بعد مدتی که راه رفته بودن و از کلاس های اصلی جدا شده بودن کمی بعدش وایساد و به انباری قدیمی نگاه کردم اوه
در رو باز کرد و با فضای خیلی قشنگ و عجیبی مواجه شد_"واووو" دهنش شبیه o شده بود خوراکی بود واووو تشک و صندلی هم بود و چند چیز دیگه_"چه جای باحالی" لبخندی زد و سری تکون داد و رفت و چند تا کمیک و کتاب و چند تا بازی دیگه به همراه نوشیدنی و خوراکی اورد فراموش نکنید که توت فرنگی هاش هم بود کنارش نشستم و به اطراف نگاهی سر سری انداختم چشمم به کمیک مورده علاقم افتاد و برش داشتم+"میتونیم یکم اینجا باشیم و استراحت کنیم خیلی خسته ایم"
موافقتم رو علام کردم و شروع به خوندن کمیک مورده علاقم کردم و به همراهش نوشیدنی زیادی خوردم مزه عجیب و کمی تلخی میداد حس عجیبی داشتم به اینجا....
....
.
(یک ساعت بعد)
.
باسنم قشنگ ساف شد بود بلند شدیم که بریم رفتم در رو باز کنم ولی باز نمیشد انگار قفل شده باشه عصبی مشتی به در زد و گفت_"کسی اونجا نیست ما گیر افتادیم اه گندش بزنن کارم دیر شده" عصبانی بود اهی کشید و همینطور که داشت ساعت همش میگذشت اون دو پسر کلافه تر میشدن...
pov, V:
بلند شدم و از زیر تشکا سیگارمو در اوردم
_"سیگار که ممنوعه چطور اوردی" با حالت متعجبی بهم نگاه میکرد +"خوب من کیم تهیونگم دیگه "و چشمکی بهش زدم کنارش نشستم و روشنش کردم پک اولو زدم دودش رو بیرون دادم که اون سرفه کرد _" چرا تو حلق من میفرستی دودشو" بهش نگاه کردم و نخ سیگارمو طرفش بردم +"میکشی "انگار دو دل بود بلند شد و رفت کناره پنجره کوچیک و بازش کرد که دودش بره بیرون بلند شدم و پشتش وایسادم داشت همینجوری عقب میومد که بهم برخورد کرد و صورتش رو به طرفم چرخوند و بهم نگاه کرد صورتشو گرفتم و پک عمیقی به سیگار توی دستم زد و....
صورتمو نزدیک صورتش بردم و لبا مونو متصل کردم
دهنش رو باز کرد و دود هارو وارد دهنش کردم ناخاسته ولی همچنان خواسته زبونش رو وارد دهنم کردم و مکیدم. داشت هولم میداد ولش کردم توی چشماش اشک جم شده بود _"عوضی منحرف چرا اینجوری میکنی " توی دستام فشردمش انگار ساخته شده توی بغل خودم باشه +"شوخی بود ببخشید" و لبخند بزرگی تحویلش دادم، عجیب بود توی بغلم ولو بود و تکون هم نمیخورد نشستیم و اون توی بغلم سرش رو روی شونم گذاشته بود _"اگه یک باره دیگه این کارو بکنی میکشمت" واسه یک سیگار اینجوری شده بود چشماش بسته بودن مگه چی بود که اینجوری لش شده بود اگه اینجوری بود همش بهش سیگار میداد پس شاید احمق بود که دلیل اصلی حال بد پسر رو نمیخواست بفهمه درسته سیگار حالش رو هم بد کرده بود...
سرش رو بوسیدم چشمام سنگین شدن و نفهمیدم کی و چطور به خواب عمیقی رفتم...
....
(ساعت ۲۳: ۵ صبح در مدرسه ***)
.
نفس های سنگینی میکشید و عرق کرده بود پسر کوچیکتری که هنوز توی بغلش بود رو نگاه میکرد خواب هاش تمومی نداشتن بازم خوابه نکنه بدون هیچ فکری که امکان داشت خواب نبود سر، پسر رو بلند کرد و بوسید چشماش باز شدن چشمای مشکی که ستاره ها توشون شناه میکردن.
داشت هولم میداد اه تو گلوی کردم و روش افتادم داشتم همینجوری که لب بالای و پایینیش رو میمکیدم دستمو روی رونای خوش فرش کشیدم.
بوسه داشت خشن میشد بعد کمی دست از کندن لباش برداشتم و به گردنش حمله کردم مثل یک ببر زخمی بود داشت روی گردنش کیس مارک میزاشت پسر کوچیکتر بالاخره شکست خورد و ناله درمونده کرد _"اه بس کن... ولم.. کن... لطفا ولم کن"بدون هیچ واکنشی ادامه میداد و پسر رو میبوسید...
و به ناله هاش گوش میداد میخواست بیشتر و بیشتر غرق شده بود توی شهوت، با سیلی که خورد متوقف شد سیلی خیلی بلندی که توی تمام گوش پسر انگار زنگ میزد و هشیارش کرده بود. به پسری که داشت گریه میکرد نگاه کرد اون چکار کرده بود با پسر مظلومش از کی تا حالا مال خودش شده بود.
با استرس و بهت بهش نگاه کردم نمیتونستم بلند بشم که صدای قفل نشون میداد نگهبان مدرسه در انباری رو باز کرده پسر کوچیکتر توی یک چشم بهم زدن سریع محو شد و +"نه کوک نه نرو ولم نکن ترکم نکن".
ولی همه اینا تقصیر خودش بود چون پسر مست بود بهش نگفت توی اون نوشیدنی الکل هست چطور باید الان معذرت خواهی میکرد اهی عمیقی کشید درسته اون از اول خودشو به نادونی زد در حالی که حال پسر با الکل بد بود در اصل...
...
٪"بچه ها کیم تهیونگ و جئون جونگ کوک رو ندیدید
معلم از بچه ها پرسید ولی کسی نمیدونست
...

pov, jm:
چرا اون دوتا کله پوک نیومده بودن چی شده.
اصلا هیچی از کلاسش رو نمی فهمید و داشت به اینکه کی زنگ میخوره تا به کوکی یا تهیونگ زنگ بزنه..
...
بعد مدت طولانی بالاخره زنگ خورد و سریع زنگ زد ولی خاموش بودن هردو...
.
="و اینجوری شد همش بهشون زنگ زدم حتا رفتم خوابگاهشون
یونگی همینطور که دوس پسرشو بغل کرد بود و میبوسید پرسید و بقیه هم مشتاق نگاهش کردن
@"خوب چی شده بود که نبودن امروز "
جیمین با طردید و شک گفت="تا اونجای که من فهمیدم کوکی رفته واسه یک هفته بوسان قرار این یک هفته رو آنلاین بخونه و رفتنش واسه اینه که دلش واسه خونش تنگ شده بود... خوب تهیونگ رو مطمئن نیستم ولی خودشو توی اتاق زندانی کرده بود و گفت میخواد یک هفته اونم بره دگو دلش واسه بابابزرگش تنگ شده...
عجیب بود جین با شک گفت ٪"این عجیب نیست اخه هر دوتاشون باهم میتونه اتفاقی بینشون افتاده باشه و این دلتنگی رو هم بهونه کرده باشن.
هر پنج پسر واقعا کنجکاو شده بودن که چه اتفاقی افتاده بود شاید یک دعوا یا فراتر از اون واقعا کسی نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود بین اون دوتا...
.....
pov, V:
به زیر پتوش پناه اورده بود چطور چرا برای چی
توی ذهنش چرا های زیادی بود رابطش با پسر چطور قرار بود پیش بره دیگه سد چشماش ترک خورد و اشکاش فرو ریختن اینکه اونقدر مثل هیولا ها بود چشمای پسر....
اگه به گذشته بر میگشت باز این کارو میکرد. بازم اره اگه کاره گذشته رو نمیکرد ادم درست الان نبود ولی باید یک تاوانی هم توی اینده هم توی گذشته پس میداد کائنات چه خوابی براش دیدیه بودن خسته بود پس این خستگی دیروزش هم دلیل داشت ولی....
.......
در غم به سر میبرم غمو انده تا ابد کنارمان هست ولی شادی نه از کودکی گوشزد شده است برایمان که زندگی بهترین هدیه خداست ولی نیز میگویم بهترین و خاصترین هدیه خدا مرگ است
(T_T) o(╥﹏╥)o

Hot and sweet dream... 👅VKOOK. Where stories live. Discover now