جدایی

36 11 2
                                    

جای تعجب نداشت که تنها زمانی در اتاق لوهان باز شد که کیونگسو تصمیم گرفت به دیدنش بره.البته این لوهان نبود که در رو براش باز کرد. در واقع لوهان کنار پنجره باز اتاقش وایساده بود و به بادی که می وزید اجازه می داد صورتشو نوازش کنه و موهاشو بهم بریزه.
کیونگسو با قدم های آهسته نزدیک اش رفت و درست پشت سرش وایساد.
هیچ حرفی بینشون زده نشد___اما کیونگسو حس کرد نگاه لوهان کاملا به بیرون خونه دوخته شده...در واقع اون هنوز امیدوار بود،این تنها کاری بود که میتونست در اون لحظه انجام بده...
چند ساعت بعد در اتاق بدون اجازه ایی از لوهان،دوباره باز شد.این اونیو وارد اتاق شد و چانیول هم پشت سرش اومد ولی خیلی نزدیک نرفت و فقط به دیوار کنار در تکیه داد.
تمین،کی،جونگهیون ومینهو هم به دنبال اونا اومدن.
دیگه وقتش بود.
اونا باید بلاخره می فهمیدند.
                                                          ***
قبل از اینکه اونیو بتونه حرفی بزنه ،لوهان در حالی که همچنان به بیرون خیره شده بود سکوت رو شکست.
-"الان سه هفته از وقتی که بیدار شدم گذشته و سهون هنوز نیومده.کی برمیگرده؟"
کیونگسو که لبه تخت نشسته بود به پشت موهای طلایی پسر عمو اش خیره شرد و چشم هاش نقره ایی رنگ شدن.
اونیو متوجه این تغییر شد ولی باز هم جواب لوهانو داد:"اون برنمیگرده.حداقل نه به این زودیا.فکر کنم...هیچ وقت برنمیگرده"
لوهان فکشو منقبض کرد و گفت:"از من پنهان اش نکنین.من میدونم که شما میدونین اونا الان کجان"
-"ما نمی دونیم.راستش اونا همین جوری رفتن...."
لوهان با چشم های نقره ایی به سمت اش برگشت و با تمسخر گفت:"یعنی داری میگی اون شماها روبا خون خودش زنده کرد  و بعد هم همین جوری بدون اینکه بگه کجا میره، گذاشت رفت؟"
اونا میتونستن تنش رواحساس کنن،بحث داشت بالا میگرفت.
-"بله،دقیقا همین جوری بود!"
-"شوخی بییخودی نکن.همون طور که خودت گفتی حتی اگه شما الان  خون خالص باشین من هنوزم ازتون قوی ترم،میتونم همین الان بکشمتون!"
-"با تمام احترامی که برات قائلم لوهان،من شوخی نمی کنم.دارم حقیقت رو بهت میگم"این بار چشمان اونیو هم نقره ایی رنگ شد.
-"سهون هیچ جا نرفته،اون برمیگرده.به خاطر من برمیگرده،اون قبلا هم چنین کاری کرده.من الان این جام،پس اون باید پیشم برگرده.من الان زنده ام.به غیر از این چیزی نگو" بیشتر شبیه این بود که لوهان داره این جملات رو به خودش میگه.
-"اونا رفتن چون دیگه امیدی به هیچی نداشتن.اگه مینهو دوازده سال خودشو به زحمت      نمی انداخت که شما رو به زندگی برگردونه و اگه تمین زندگیشو رو برگردون زمان واسه شما نمی گذاشت، شما الان نفس نمی کشیدید.من  اینو نگفتم واس اینکه شما هم برای ما کاری کنید واس این گفتم که بدونید قبل از همه چی، هیچ گارانتی وجود نداشت که شما حتما زنده میشین.
ما دنبال راه برگردوندن شما گشتیم.چرا؟چون شما ندیدید که معشوقاتون چقدر شکسته بودند.متنفرم که اینو بگم،ولی دلم  خیلیی براشون میسوخت. اونا انگار اینجا نبودند ،اصلا زندگی نمیکردند.اونا از پونزده سال قبل که تو مردی فرق کردن و بلاخره تسلیم شدن..."
کیونگسو پرسید:" پونزده سال؟...پونزده سال گذشته؟"
-"بله" کی این بار جواب داد "پونزده سال از اون زمان گذشته و دوازده سال از وقتی که ما دوباره به زندگی برگشتیم،دوازده سال از وقتی که اونا رفتن....منظورم اینکه دوازده سال قبل تنها سه سال از مرگ شما شما ها گذشته بود و اون شیاطین دیگه امیدشونو از دست دادن و این زمان کمتر از زمانیه که شماها بعد از مرگ اونا زجر کشیدین،ولی خب شاید برای اونا وضع فرق میکرده....شاید اونا خیلی اذیت شدن..."
لامپ کنارشون منفجر شد و باعث شد کی دیگه جمله شو ادامه نده.
چشم های لوهان به رنگ نقره ایی میدرخشیدند و دندون هاش،که از عصبانیت روی هم فشارشون میداد ،پیدا بودند.
-"ما هم توی اون پنچ سال لعنتی به اندازه کافی اذیت شدیم.ما هم هیچ امیدی نداشتیم که اونا رو برگردونیم.ولی شما شاهد بودین که ما سعی کردیم با خاطراتشون زندگی کنیم. حالا فقط سه سال گذشت و اونا ازمون ناامید شدن.من نمیتونم اینو قبول کنم.من بهشون نشون میدم....من به اون لعنتیا نشون میدم که چه احمق هایی هستن!"
-"دیگه سه سال نیست لوهان"مینهو در جوابش گفت"الان برای اون ها هم،هر جایی که باشن، پونزده سال گذشته و اونا نمیدونن که شما دوباره زنده شدین"
یک لحظه سکوت برقرار شد  و لوهان دوباره داد زد:"شما واقعا نمیدونین اونا کجان؟"
"نه..."اونیو جواب داد" وقتی مینهو و تمین داشتن سفر میکردن ،بقیه ماها سعی کردیم دنبالشون بگردیم که اگه موفق شدیم شما رو برگردونیم کاری کنیم که شما دوباره همدیگر رو ببینید...و میبینی که موفق نشدیم.
باور کن،ما میخواییم این جدایی تموم شه...دوستای ما،یشینگ،جونگده،جونمیون،تائو، وویفان و مینسوک همراه معشوق هاشون مردن و هرجایی که الان هستن کنار هم شادن.
ولی شما سه تا....راه تون از هم جدا شد...اگه اون سه تا زنده موندن ،شما سه تا مردین و با برعکسش اتفاق افتاد.انگار دارین بین مرگ و زندگی دنبال هم میگردین!تو نمیخوای این قضیه به خوبی تموم شه؟نمیخوای در آرامش زندگی کنی؟برای همین ما تصمیم گرفتیم نسل خون آشام ها همین جا تموم شه،که دیگه  جنگی صورت نگیره،جنگی که همیشه شما شیش تا رو از هم جدا میکنه....
بعد از این که ما خدمت گزاران وفادار شما هستیم،دوستتون هم هستیم.ما همون هایی هستیم که  کنارتون جنگیدیم و الان فقط میخواییم شماها خوشحال باشین.شما ها لیاقتشو دارین.ولی من واقعا متاسفم که نتونستیم اونا رو پیدا کنیم.واقعا متاسفم که همه ی کاری که تونستیم براتون انجام بدیم همین بود..."
-"اشکالی نداره اونیو"کیونگسو این بار جواب داد."شما کارهای زیادی واسمون انجام دادین و ما بهتون مدیونیم حتی اگه بگی دینی وجود نداره"
کیونگسو از جاش بلند شد و به سمت اونیو رفت و جلوش وایساد:"به چرت و پرتای لوهان توجه نکن،اون فقط میخواد نبود سهون در کنارشو انکار کنه.تقصیر شما نیست که نتونستین پیداشون کنین.شما به اندازه کافی زحمت کشیدین....ممنونم...خیلی ازتون ممنونم"
اونیو سرشو تکون داد  و اون خون خالصو بغل کرد.لوهان انعکاس تصویرشونو تو شیشه پنجره نگاه کرد و قبل از اینکه نگاهشو بگیره یک قطره اشک از چشم اش رو گونه اش نشسته بود.
اونا باید دنبال اون سه تای دیگه میگشتن.اونیو راست میگفت.باید این وضع تموم میشد.
اونا باید پیداشون کنن...

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now