نقاشی

14 5 0
                                    

جلوی عمارت غول پیکر وسط جنگل،یک حیاط بزرگ ولی خالی از هر چیز قرار داشت. اطراف اون ساختمون بزرگ ،برف مثل یک پتوی سفید همه ی درختان و تیرهای چراغ زنگ زده رو پوشونده بود.کوچکترین جزئیات پنجره ها،درها و ستون ها به دقت در دفتر نقاشی رسم شده بود ، طوری که تشخیص واقعیت از اون اثر هنری سخت به نظر میرسید.

چانیول مستقیما به سمت درهای بزرگ جلوی عمارت رفت و بقیه هم درحالی که رد پاشون روی برف های سفید زمین به جا می گذاشتند، دنبالش رفتند.
فقط صدای خش خش لباس هاشون و زوزه باد، سکوت اون مکان آروم رو بر هم میزد.
وقتی نزدیک عمارت شدند، چانیول سرشو بلند کرد و به حروف عجیبی که سردر عمارت حک شده بود خیره شد.
کیونگسو که پشت سرش ایستاده بود گفت:"اون کلمات.....من قبلا اونا رو سر در عمارت قبلی دیدم"
لوهان پرسید:"میدونی معنی شون چیه؟"
-"نه،اصلا نمیفهمم اینجا چی نوشته"
ایرین زمزمه کرد:"اونا حروف جهنمی اند" توجه همه به حرف اش جلب شد و حتی چانیول سرشو برگردوند و پرسید:"حروف جهنمی؟"
ایرین،تنها انسان عادی اون جمع چهار نفره، چشم هاشو روی نوشته ها گردوند و جوری که انگار داره برای خودش جمله ها رو میخونه، زمزمه کرد:
"اینجا خاطرات گذشته مدفون شده"

چانیول نمیدونست دقیقا چه احساسی باید به این جمله داشته باشه، اما کیونگسو با شنیدن جمله اخم کرد، ولی قبل از اینکه کسی بتونه نظری بده ،درهای عمارت خود به خود باز شدن.نور دنیای بیرون کم کم عمارت خالی رو روشن کرد و با باز شدن بیشتر درها،جزئیات بیشتری رو نمایان  ساخت.
مبلمان و اثاثیه خانه چنان قدیمی بودند که انگار مربوط به چندین دهه قبل هستند.با وجود اینکه پارچه های سفید روی اکثر اثاث خانه رو پوشانده بود و آنهایی  هم که معلوم بودند،طراحی قدیمی داشتند ، اما  این اثاثیه همراه با نقاشی های قرون وسطا، زیبایی عجیبی به خانه بخشیده بودند.
تار عنکبوت گوشه های سقف و حتی فاصله ی بین نرده های راه پله ی وسط خانه را پوشانده بود.لامپ ها و لوستر ها را لایه ی ضخیمی از خاک پوشانده بود و حتی نقاشی عظیمی هم که مساحتی حدود شش در هشت فوت داشت ،زیر لایه خاک دفن شده بود.
این عمارت اونا رو یاد خونه قدیمی شون می انداخت...همون خونه ایی که قبل از جنگ اونجا بودن...وقتی زندگی شون بی معنی و یکنواخت بود...وقتی که تنها بودند.خونه ایی که توش فکر میکردند هیچ چیز نمیتونه مسیر زندگی شونو تغییر بده ولی توی همون خونه حداقل همه چیز سرجاش و درست بود....
یادآوری گذشته ها باعث شد لبخند کوچیکی روی لب های لوهان بشینه:"یادم میاد اون موقع...میدونی...که بکهیون فرار کرد و جونگین و سهونم داشتن با تائو تمرین میکردند،کیونگسو هم طبقه دوم کلوپ ویاتریکس رو همین جوری چیده بود"
کیونگسو خنده ایی کرد و گفت:"آه،اره درسته که اونجا خیلی از وسایل، شبیه عمارت قدیمی مون بود ولی این...دقیقا کپیه عمارتمونه...شایدم بهتره"
چانیول چیزی نگفت اما به سمت پلکان وسط خونه رفت و دستشو به آرومی روی سطح خاکی دستگیره راه پله کشید.چند قدم بالاتر رفت و به جایی رسید که پله ها به دو دست چپ و راست میرفتند. ناگهان صدای قدم هایی که می دویدند در فضا طنین انداز شد و باعث شد چانیول سرجاش بی حرکت وایسته.
همه حواسشون به جایی که صدا ازش می اومد جلب شده بود.
صدای دویدن قدم ها سریعتر میشد و هر ثانیه بلندتر به گوش میرسید.

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now