سخن آخر (1)

19 5 0
                                    

چند سال بعد

-"بهت گفتم که،همه چی یه خواب بوده، یریم!"
-"آیرین هم اونجا بود! قسم میخورم_میدونم که اینجا بود......یه لحظه صبر کن"
-"ما چند ساعته همینجوری داریم دور خودمون میچرخیم!این به کنار،آیرین اون موقع دیگه تو شهر نبود و اون دقیقا نگفت چیزی که به ما گفتی درسته"
-"چون نمیخواست شما رو بترسونه!"
-"میدونی چیه؟ اصلا بیا برگردیم.نمیتونیم بیشتر از این تو جنگل جلو بریم، حیوونات وحشی ممکنه بهمون حمله کنن"
-"اینجا که حیوون وحشی نداره،اونا میترسن که نزدیک شکارچی ها زندگی کنن.شکارچی های  راس هرم!"
-"بذار حدس بزنم، منظورت همون هایه که بهشون میگی خون آشام؟"
یریم دست خواهرشو ول کرد و بعد به سمتش برگشت:"اره!اونا فقط خون آشام معمولی نیستن، اونا برترین خون آشام ها هستن.اونا خون خالص اند  و در واقع یه جورایی شبیه شیاطینن_"
-"بسه،تموم شد!" دختر دست هاشو به حالت دفاعی بالا آورد "من دارم میرم،دیگه نمی تونم تحمل ات کنم"
یریم وقتی دید که دختر پشت اش رو بهش کرد و شروع به برگشتن کرد؛ یریم صداش زد:"جوی!"
وقتی جوی خواست به سمت صدا برگرده،به سینه ی محکمی برخورد کرد،که باعث شد تلوتلو بخوره.خوشبختانه، کسی کمرشو گرفت.
-"هی!حواستو جمع کن!"
جوی سرشو بالا برد و روبرو اش یه صورت زیبا و ظریف رو دید.مرد موهای بلوند موج داری داشت و صورت بی نقص و رنگ پریده اش هر زنی رو خجالت زده میکرد. ولی وقتی                چشم هایی یاقوتی اش رو دید همه چی از ذهن اش پاک شد...چشم هایی که نمیشد نادیدشون گرفت....
-"ت......ت...تو کی هستی؟"
-"من نباید کسی باشم که اینو میپرسه؟"جوری راحت اون حرف ها  رو میزد،که یه لحن مسخره تو صداش موج میزد.جوی مطمعن بود که دیده دندون های نیش اون مرد از حالت عادی بلندتر اند و احساس کرد زانوهاش از ترس دارن میلرزن...دلش میخواست که فرار کنه.
شنید که خواهرش با لکنت گفت:"ل_لوهان شی،خودتی؟"
دختر که توی شوک بود در حالی که دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد،سمت خواهرش برگشت و پرسید:"ت_تو ایشونو میشناسی؟"
یریم میخواست جوابشو بده که یه دست سرد صورتشو به سمت غریبه ایی، که خواهرش لوهان صداش زده بود،برگردوند و اون به جای خواهرش جوابش رو داد:"آه، من از چند سال پیش با یریم یه آشنایی دور دارم....البته قبل از اینکه مثل یه حبابی که میترکه ناپدید بشه،درست وقتی که بیشتر از همیشه به یه جواب احتیاج داشتیم" لوهان بخش آخر حرفشو فریاد زد.
-"م_من متاسفم،پ_پاپا بهم گفت که فورا از اونجا برم"  همونطوری که دختر سعی میکرد به چشم های سرد و به رنگ خون مرد نگاه نکنه،حس کرد هوای اطراف اش به مراتب سردتر شده.
"واقعا این کارو کرد؟"لوهان سرشو کج کرد و بینی شو با انزجار جمع کرد"چرا همون موقع بهمون نگفتی؟ قبل از اینکه بری منظورمه..."
-"م_من....فقط..د_داشتم..."
-"داشتی چی؟"لوهان یه قدم  بهش نزدیک شد و باعث شد  دختر از جا بپره و یه قدم عقب بره.
-"نترسونشون ،هان.....مگه هیونگ ازت نخواست که راهنمایی شون کنی؟ ونترسونی شون؟"
یریم به درخت هایی که اطرافشون بود نگاه کرد تا بتونه صاحب صدا رو ببینه.اونجا بود، بالای سرش سمت چپ،عمو سهونش اونجا نشسته بود وداشت از اون بالا نگاش میکرد.
-"عمو سهون...."
سهون  ناگهان از دزختی که پنچ برابر قدش ارتفاع داشت پایین پرید. ولی چرا یریم باید تعجب میکرد؟ به هرحال اون که آسیب پذیر نبود.
-"واسه این متاسفم،از تو یریم و....از تو هم جوی،اسمت همین بود نه؟" سهون در مقابل خواهر یریم ایستاد و دستشو گرفت و بوسید.جوی در حالی که از کار سهون وحشت کرده بود،  ناگهان دستشو پس کشید و بعد به خاطر غرش آرومی که لوهان کرد سرشو به سمتش چرخوند.
اون مرد جوری نگاش میکرد که انگار میخواد همین الان سرشو بکنه....
-"بیایین بریم،دنبالم بیایین.مطئمنم که یه لیوان چای گرم دوست دارین،اینطور نیست؟"
یریم در حالی که دنبالشون میرفت و با یه دست خواهر گیج شو دنبال خودش میکشید پرسید:"پاپا  دیگه بیدار شده؟"
لوهان تصمیم گرفته بود از روی شاخه ها بپره و سهون هم جلوشون راه میرفت که راهو نشونشون بده:"درست بعد از اینکه تو ناپدید شدی،چانیول هیونگ بیدارش کرد"
یریم لبخندی زد . گفت:"خب خیالم راحت شد"
-"درواقع به خاطر این اتفاق ما، مجبور شدیم هر شب یه سری صداهای خاصو تحمل کنیم"مرد قد بلند خندید.(منحرفانه فکر کنید!)
-"صداها؟"
یه صدا از فاصله دور گفت:"سهون به بچه ها چیزهای بیخود یاد نده!"
-"آه،خیلی ضد حالی ،هان...."
***
همینطور که راه میرفتند،جوی لباس خواهرشو کشید و سعی کرد توجه اش رو جلب کنه:"اینا کین؟چرا چشماشون قرمزه یریم؟"
-"اینا دو نفر از اون شیش نفری اند که قبلا دیدم.من که همش بهت میگفتم ، تو هیچ وقت باور نمیکردی"
-"ا_الان باور میکنم،ولی داریم کجا میریم؟"جوی توجه اش به اطراف جلب شده بود و متوجه شده بود که جنگل   اطرافشون داره تاریک و تاریکتر میشه
-"میریم خونشون"
***
عمارت والهارموت
این کلماتی بود که روی قوس دروازه ایی که داشتند بهش نزدیک میشدند؛ و قبلا اونجا نبود ؛ نوشته شده بود.لوهان قبل از اونا رسیده بود و به دیواری که بالای اون مشعلی نصب شده بود تکیه داده بود.اون همچنان داشت با نگاهش خواهر یریم رو تکه تکه میکرد و یریم فکر میکرد به خاطر کاریه که قبل تر سهون انجام داده بود.
به هر حال سهون معشوقه لوهان بود ،مگه نه؟
به محض اینکه ایستادند ، سهون که جلوشون بود گفت:"ما اینجاییم...".
لوهان بهشون نزدیک شد و با دندان قروچه،دندون های نیششو بهشون،یعنی در واقع به جوی،نشون داد.
-"اینجا بچه بازی نداریم دخترا. فقط چون بکهیون هیونگ گفته میذارم برین تو"
جوی بهش اخم کرد و گفت:"منم  اصلا خوشم نمیاد برم این تو!"
یریم سعی کرد خواهرشو ساکت کنه:"جوی!"
-"چیه؟ به هرحال فقط تو بودی که داشت دنبالشون میگشتی.من میتونستم الان برم خونه_"
" این کاریه که فعلا انجام نمیشه،خانم جوان. از اونجایی که یریم شما رو با خودش آورده ؛ هیونگ میخواد شما رو ببینه و  یه جورایی باهاتون حرف بزنه"
مرد قد بلند این حرفو زد...اسمش چی بود؟سهون؟
-"چرا میخواد با من حرف بزنه؟من که کاری با شما ندارم. و اصلا این یارو کیه؟شما دوتا مثل سگی که قلاده شو میکشن دارین به حرف اش گوش میدین..."
لوهان غرید:"مواظب حرف زدن ات باش،فانی"
-"هان،آروم باش" سهون ، مرد دیگه رو که نیشخند میزد ساکت کرد.
سهون آهی کشید و گفت"خب، انسان، قبل از اینکه وارد عمارت بشین، باید یکم روشن ات کنم" و بعد انگار که در مقابل یه عالمه سوال قرار گرفته، شقیقه هاشو مالید.
-"بکهیون والهارموت، بنیان گذار این قبیله است، قبیله والهارموت. ما شیش تا خون آشامیم که توی این خونه زندگی میکنیم و اون رئیس قبیله ماست. قبیله والهارموت چند ساله که به وجود اومده و خواهرت یریم که قبلا پیش ما بوده، از وقتی که فقط یه بچه بوده به مدت  دوازده سال از این عمارت مواظبت کرده.
و امشب اولین باریه که بعد از یه مدت طولانی دارن همدیگه رو میبینن.و تو دختر جوان ،امشب همراهشی. بکهیون هیونگ به دختر خونده اش اعتماد داره وهمون طور که قرار بهت بگه نباید از وجود ما چیزی به کسی بگی،البته بازم قراره....بهت درستو یاد بده"
جوی همون طور که به خواهرش نگاه میکرد لب هاشو رو هم فشار داد:"خب ....میگی که این رئیس قبیله میخواد با من حرف بزنه،واسه همین منو آوردی اینجا؟"
-"دقیقا.فکر کنم دوباره یادت بندازه که باید این رازو نگه داری و شاید باید براش یه سوگند خونی بخوری"
-"سوگند خونی؟"
-"در موردش بهت توضیح میده. در ضمن وقتی رفتیم تو،زیاد تعجب نکن،یه سری احمق توی  سایه ها قایم شدن"
وقتی دروازه باز شد لوهان جلوتر از همه شون با قدمهای بلند و یه غرغر ناراضی راه افتاد.همون طور که به سمت عمارت جادویی میرفتند ،که برای یریم کاملا آشنا بود  و در طول این سال ها فقط کمی تغییر کرده بود، سهون دوباره شروع به توضیح دادن کرد.
دختر جوان به آرومی پرسید:"خب..پاپا وقتی شماها بهم رسیدین،یه قبیله شیش نفره تشکیل داد؟"
-"بله یریم.البته قبل از همه این اتفاقا بیوفته و تو بیای،که چند سالت بود؟ده؟_ما قبلا هم کنار هم بودیم ،حتی قبل از اینکه نسل خون آشام ها نابود بشن"
جوی پرسید:"نابود بشن؟شماها آخرین خون آشام هایین؟"
-"هم آره و هم نه.نه چون توی زادگاهمون یه قبیله دیگه هم هست که اونم ویاتریکسه که دوستای دور ما هستند.آره چون نسل خون آشام ها با ما تموم میشه.ما نمیخواییم انسان دیگه ایی رو تبدیل کنیم و نسل مون رو....زیاد کنیم.اینجوری واسه همه دنیا بهتره."
-"میخوایید همونجا وایسین پچ پچ کنین یا بلاخره میخوایین بیایین تو؟"
این جمله رو لوهان کنار دری که جلوشون قرار داشت و اصلا متوجه اش نشده بودند ،داد زد.
-"بیایین تو"
***
عمارت والهارموت از چیزی که یریم یادش مونده بود هم تغییر کرده بود و هم نکرده بود.تغییر نکرده بود چون ساختارش هنوزم همون جور بود،وسایل قدیمی،سقف های بلند و چلچراغ ها...و تغییر کرده بود چون جو اونجا یه جورایی ترسناک به نظر میرسید_یا حداقل واسه اون که اینطور بود.
نور لرزان و گرمی که از مشعل های بالای ستون ها پخش میشد، عمارت رو روشن میکرد.نوری که از شمع های چلچراغ ساطع میشد بخش های مهم رو روشن میکرد.یکی فرش قرمزی که رو پله ها پهن شده بود ودیگری بنرهای بلوطی شکلی بودند که یه نشان "VM"  هنرمندانه روشون نقاشی شده بود که طراحی شبیه قرون وسطا ایجاد کرده بود و حسی پیچیده القا میکرد.
مبلمان عمارت هنوز همون طور بودند ، اما پولیش کشیده شده بودند و وضعشون خیلی بهتر شده بود.چیزی که باعث شد یریم تعجب کنه ، نوسازی راه پله ها بود. در واقع راه پله وسیع شده بود و بعد از سی پله، یه دیوار سنگی قرار داده شده بود .قبلا اونجا آرامگاه بکهیون بود ولی الان بسته شده بود و به جاش  یه دیوار سنگی قرار داشت که روش پرتره ایی از سهون،جونگین و بکهیون آویزون شده بود.

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now