مهاجرت

16 5 0
                                    

-"از خونه ما گم شو بیرون!"
روشنایی به همون سرعتی که پدیدار شده بود ،از بین رفت و تنها دودی که از شمع ها بلند میشد باقی موند. رنگ چشم های یریم دوباره سبز شد و بعد  غش کرد که خوشبختانه ایرین اونو تو بغلش گرفت.لوهان همونطور گیج سرجاش  ایستاده بود ، انگار که یک بار دیگه مرگو به چشمای خودش دیده بود.در همین حال که دو نفر دیگه سرجاشون خشک شون زده بود،کیونگسو به ایرین کمک کرده بود که که دختر کوچکتر رو به اتاق اش در ضلع غربی طبقه دوم عمارت ببرن.

چند ساعتی گذشته بود اما لوهان همچنان ترجیح می داد که تنها بمونه.هنوز مطمئن نبود که چرا فریاد یریم باعث شده بود مثل سنگ خشک اش بزنه،شاید به علت شوکی بود که وقتی دید یه دختر معصوم ناگهان تسخیر شده بهش دست داده بود،شاید به علت انرژی ناگهانی بود که  از یه نیروی قدرتمند بهش وارد شده بود . اون تا مغز استخوان حس اش کرده بود،شاید هم به علت خشمی بود که در اون صدا احساس کرده بود....
شاید هم به این علت بود که اون خشم به اونا برمیگشت....
لوهان چنان غرق در افکارش شده بود که نفهمید داره کجا میره و در واقع داره توی یه مکان ناآشنا قدم میزنه. وقتی به خودش اومد که دید به جای کف چوبی عمارت، داره روی چمن راه میره.
دیگه داخل عمارت نبود و از طریق یه در کوچیک وارد باغچه کوچکی شده بود که سقفی از شیشه های کثیف و لکه دار داشت. تقریبا ده قدم جلوترش،یک قاب بزرگ  قرار داشت که با یه پارچه مشکی پوشیده شده بود و دو طرف قاب بالشتک های بزرگی قرار داده شده بود که قاب بهشون تکیه کنه.
جلوی قاب دسته گل هایی قرار داشت که بعضی شون خشک شده بودند و بعضی هنوز تازه بودند.
لوهان یه جور کشش به قاب حس میکرد و امیدوار بود این همون چیزی باشه که فکر میکنه...امیدوار بود اشتباه نکرده باشه.امیدوار بود که وقتی پارچه سیاه رو برمی داره، بتونه صورت مردی که مدت هاست دلتنگ شه  رو ببینه...
حتی اگه اون صورت فقط یه نقاشی باشه...
حتی اگه میون یه قاب برنجی و زیر شیشه باشه...
با پاهای لرزان جلو رفت و دست هاش که آشکارا میلرزیدند رو مشت کرد.اگر اینجا همون جایی بود که اون  تو خاطرات  یریم  دیده بود، اگر اینجا همون ضلع شرقی عمارت بود،همون جایی که اون دختر نقاشی رو گذاشت بود...پس...
این همون چیزی بود که آرزوی دیدنشو داشت...
لوهان به پارچه ی روی قاب نزدیک شد و اونو پایین کشید...
جلوی روش پرتره ی سهون توی قاب برنجی خودنمایی میکرد.موهای مسی رنگ اش در جهات مختلف پراکنده شده بود،جوهر روی صورتش،گردن و فک اش پخش شده بود و درحالی که نیشحند روی لب های نازک و توت فرنگی رنگ اش بود ،با چشم های سیاهش به لوهان خیره شده بود....
جزئیات،سایه ها و رنگ ها طوری بودند که لوهان احساس کرد که به سهون واقعی  نگاه  میکنه و بعد تمام نیروایی که براش مونده بود هم از بین رفت ودر  حالی که هنوز به پرتره معشوق اش خیره شده بود ،روی زانو هاش افتاد.
چشم هاشو بست وگذاشت اشک هاش زمین خشک زیر زانوهاشو تر کنن.
زمزمه کرد:"سهون....."

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora