سخن آخر (2)

26 6 0
                                    

چایی خوشمزه بود و مزه ایی داشت که تا حالا نچشیده بودند.وقتی چایی شون رو تموم کردند،بکهیون هم  نوشیدنی شو تموم کرده بودو بهشون لبخند میزد.
-"خب برگردیم سر کار خودمون.من میخوام ازتون یه درخواستی بکنم و شما هم دو تا انتخاب دارین. یریم، تو قولتو شکستی ولی من به فرصت دیگه بهت میدم و این درخواست مربوط به هر دوی شماست.اولین گزینه تون اینکه که هر وقت خواستین کلمه "خون آشام" یا "شیطان" رو بگین زبونتون نتونه درست تلفظ اش کنه. ولی اگه هم همچنان اصرار کنین که این کلمه ها رو بگین اون وقت دردتون میگیره. ولی به جاش باید یادتون بیاد دارین کلمه های ممنوعه رو میگین و دیگه حرفشو نزنین.به همین سادگی.مورد دوم اینکه ما یه قراری میذاریم،مثل...یه قرارداد... که شما با خونتون امضاش میکنین که اطلاعات مربوط به ما رو به هیچکس نگین،البته این بار هیچ ورد یا جادویی جلوی شما رو نمیگیره که هیچی از ما به بقیه نگین_ولی اگر شکست خوردین،باید عواقبش هم بپذیرید"
-"چه عواقبی؟"
-"شما باید اون فردی که بهش گفتین رو خودتون طی سه شب بکشین، واگر باز هم شکست خوردین یکی از ما ها اونو میکشه و اون وقت مجبوریم شما رو هم بکشیم...."
-"ولی پاپا...."
-"این تنها راهی بود که به ذهنمون رسید یریم.ما نمیذاریم دیگه کسی آرامشمونو بهم بزنه_ چون دوباره منجر به اتفاقاتی میشه_ به جدایی،به مرگ... ما تا حالا بینهایت بار مردیم،هم فیزیکی،هم احساسی....تو خودت شاهد بودی یریم،ما دیگه نمیخواییم چنین چیزی رو تجربه کنیم"
بعد از یه سکوت طولانی،جوی و یریم تصمیم شونو گرفتن.
جوی گفت:"ما....گزینه اولو انتخاب میکنیم.حداقل اگر یادمون بره زبونمون قفل میشه که جلومون رو میگیره و فقط ممکنه درد بکشیم...از اینکه کسی رو بکشیم یا خودمون کشته بشم بهتره"
"خیلی خب" بکهیون در حالی که یه جام دیگه شراب برای خودش میریخت لبخند زد:"بعد از من تکرار کنید"
-"من،اسم کاملتون رو بگید"
-"من،یریم لاکهارت"
-"من جوی لاکهارت"
-"به خون قبیله والهارموت قسم میخورم"
دو تا دختر کلمه به کلمه  حرف هاشو تکرار کردند.
-" که هیچ وقت راز این قبیله را فاش نکنم،و اسم هایشان را خارج از مرز های قبیله به کار نبرم، با کمک خونی که زبانهایما را قفل میکند، از اکنون تا زمانی که آخرین نفس را میکشم...."
جوی و یریم دیدند که بکهیون دست چپ اش رو بالا برد و به وسیله ناخن بلند و تیز اش ، خطی روی  مچ دست اش برید.یک قطره از خون اش رو توی لیوان شراب ریخت و اونو به دخترها داد.
-"این قسم تون رو مهر و موم میکنه،یه قلپ بخورین"
یریم به آرومی لبه ی لیوان رو روی لب هاش گذاشت و یه قلپ خورد. جوی بی توجه به حالت تهوعی که داشت کارهای خواهرش رو تکرار کرد.  آخه به خاطر خدا قاطی اون شراب خون هم بود!!!
-"خوبه، دیگه نیازی نیست که نگران باشم.از هر دوتون ممنونم.دیگه داره دیر میشه،میتونستم بفرستمتون خونه ولی فکر نمی کنم الان نه سهون در دسترس باشه و نه جونگین. پس فکر کنم خودم باید برتون گردونم."
همونطور که از جاشون بلند میشدند بکهیون باز بهشون لبخند زد. ولی ناگهان یه صدای عمیق و خشن از پشت سرشون توی فضا پیچید.
-"من میبرمشون بیرون،تو توی خونه بمون"
دختر ها برگشتند و شخصی رو پشت سرشون دیدند که بلندتر از سهون بود. مرد شلوار جین و بوت های ارتشی  همرا با جلیقه سیاه و سفید پوشیده بود.
قد بلند مرد به اندازه کافی ترسناک بود ولی صداش و طرز نگاهش  هم به اندازه لوهان
می تونست وحشتناک باشه...
-"فکر میکردم قراره توی اتاق منتظرم بمونی، یول؟" یه هاله ایی از شیطنت توی صدای بکهیون موج میزد.
-"نه،تویی که قراره منتظرم بمونی. نمیتونم بذارم واسه خودت همینجوری از عمارت بری بیرون"
-"ولی_"
-"وقتی گفتم برگرد تو ،به حرفم گوش ندادی. حالا خواهش میکنم به حرفم گوش کن و اینجا بمون.من مواظبشون هستم."
بکهیون آهی کشید و سرشو تکون داد:"باشه حتما" بعد به سمت دخترها برگشت و ادامه داد:" خب از دیدنتون خوشحال شدم،میتونین هر وقت دوست داشتین به دیدنمون بیایین"
قبل از اینکه به سمت بیرون عمارت برده بشن،یریم یه بار دیگه مرد رو بغل کرد:"ممنون پا!"

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now