ناپدید شدن

15 5 0
                                    

من همش  خواب میبینم..... هر شب.خواب هام لذت بخش نیستن ولی بدم نیستن.
وقت سپیده دم ، دختر روی سقف عمارت بزرگ ایستاده بود و نامه ایی در دست راست اش نگه داشته بود...

تو توی همه ی خواب هام بودی، یه بار داشتی سرم داد میزدی،یه بار داشتی باهام دعوا میکردی...
دختر میلرزید و هوای اطرافشو با دهن باز توی ریه هاش میکشید.
اشک های شیشه ایش روی گونه هاش سر میخورد و اخم زیبایی روی صورتش نقش بسته بود.

چون اون وقت میتونستم تا ابد خوابتو ببینم... فقط اگر میشد....
چشم هاشو باز کرد ولی اون چشم ها مال اون نبود...اون دختر اصلا اونجا نبود...

میدونستم که زمان میبره....
-"من انجامش دادم..."
این صدای اون دختر نبود...

من مطمئن نیستم،مطمئن نیستم که اصلا زمانش میرسه یا نه....
"من اومدم..."
این درد مال اون دختر نبود.

ولی من میتونم صبر کنم...
"تو صبر کردی..."
اون اشک ها هم مال اون دختر نبود.

من تا وقتی که این نامه رو بخونی صبر میکنم.
"من...من خوندم...."
اونا متعلق به کس دیگه ایی بودن...

من صبر میکنم که تو تصمیم بگیری بیای بیرون....
"من اینجام..."
مال کسی بودن که میترسید...
من صبر میکنم که تصمیم بگیری که منو ببخشی
"من... همین الانشم ...بخشیدمت..."
مال کسی بودن که در گذشته گیر کرده بود...

من صبر میکنم... بکهیون....تا ابد...
"م...من متاسفم..."
مال کسی بودن که اونقدر خسته بود که نمیخواست یه بار دیگه تلاش کنه...
                                                               ***

انگار زمان داشت دوبرابر دیرتر میگذشت، ولی دختر هنوز همون جا ایستاده بود ،جلوی مردی که روی تشک دراز کشیده بود،تشکی که روزی به پدرش تعلق داشت.
اشک های مرد حتی هنگام خواب هم متوقف نشده بود.
دختر خیلی دلش براش میسوخت.
-"من امیدوارم...یه روز همه چی بهتر بشه..." یریم دستشو روی گردنبندی که سالها بود گردنش بود، مشت کرد.
-"من امیدوارم یه روزی این خونه پر از صدای خنده بشه...حتی اگر کسی نتونه این صدا رو بشونه...حتی اگه فقط شیش تای شما اینجا باشین..."
اون گردنبند رو باز کرد...و به آرومی از گردنش بیرون کشید...
پرسید:"چند روزه که توی این اتاق اومدی؟"
کاغذ تا شده ی دستش رو روی میز گذاشت و ادامه داد:"چند وقته که این نامه رو بهش دادی؟"
-" یعنی چند وقته که دارم اونو درون خودم حس میکنم؟"
یریم در حالی که لبخند میزد،کلید طلایی رو روی نامه ی روی میز گذاشت.بعد چند قدم عقب رفت و نگاهشو توی اتاق چرخوند.
-" اینجا اتاق اون بود...."بعد دوباره به مردی که روی تشک دراز کشیده بود نگاه کرد."تو حتما خیلی خوب میشناختیش که این اتاقو واسه استراحت انتخاب کردی...."

من متاسفم که از تو به عنوان پوششم استفاد کردم....ولی من.... من باید خودم به تنهایی باهاش روبرو بشم...
یریم در حالی که لبخند میزد سرشو تکون داد...."من فقط میخواستم تو دوباره لبخند بزنی پاپا"
تو...تو میتونی بری خونه...از اینجاش به عهده خودمه...
-"دوباره همدیگر رو می بیبنیم؟"
بهت قول میدم....
یریم سرشو تکون داد و برای آخرین بار نگاهی به مردی که توی اتاق خوابیده بود انداخت. بعد درو قفل کرد که کسی نتونه مزاحم اش بشه.
وقتی که داشت از پله ها پایین می اومد، نگاهی به نقاشی که سالها قبل کشیده بود انداخت.اون واقعا امیدوار بود که یه روزی بتونه مرد توی نقاشی رو از نزدیک ببینه و درحالی که به صورتش خیره میشه،مرد لبخند بزنه.
و الان،دیگه ماموریت اش تموم شده بود.وقتش بود که اونا از خواب بیدار شن...حتی اگر خودشون هم نخوان...
اون کسایی که دنبالشون میگشتن دیگه پیداشون کرده بودن.
بکهیون،همون مردی که پدر صداش میزد، باید با چیزی که داشت ازش فرار میکرد روبرو میشد.
اون نیاز داشت که کسی پیداش کنه.
چون بکهیون خیلی وقت بود که گم شده بود.
اون خیلی تنها بود.
                                                              ***

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now