آشکار شدن

14 5 0
                                    

"سهون..."
سهون...
"سهون...سهون..."
سهون...سهون
شبی تاریک...باد سردی که می وزید...همه چیز شبیه فضای رمان هایی بود که یک زمانی میخوند.همه چیز...به جز خطوط  بدن کسی که روی زمین کثیف دراز کشیده بود و چیزی جز حرکات لب های ترک خورده اش به چشم نمیخورد. به نظر میرسید که اون فرد مدت زمان طولانی  به اون حالت روی زمین دراز کشیده و به همون حالت هم مونده.
اما حتی با وجود  اینکه اون فرد ، صورت زیبایی داشت ،حتی با وجود جوانی ابدی که بهش  هدیه داده شده بود، میتونست از چهره اش بخونه که  داره زجر میکشه...اما چرا؟ نمی دونست.
"سهون..."
و از زمانی که صداش رو شنیده بود، داشت این کلمه رو زمزمه میکرد.
                                                               ***
از زمانی که حس کرد سدی که جلوی هوشیاریش رو گرفته بوده ،حالا شکسته ،فهمید که یکی از اون ها از خواب بیدار شده.انگار تکه ایی از چیزی که اون ها را بهم متصل میکرد دیگه وجود نداشت.اما کدوم یک بیدار شده بود؟ نمی دونست.
از همون لحظه، اون هم هوشیاریش رو به دست آورده بود اما نمیتونست حتی یکی از عضلاتش رو تکان بده. این حتما عوارض خواب عمیقی بود که قبلا درش غوطه ور شده  بود.
ایا " او" هم وقتی برای اولین بار از خواب بیدار شد همین حس رو داشت؟ اما "او" برای هزاران سال خوابیده بود و به خاطر خون از خواب بیدار شده بود.
اها،پس او هم باید از خوردن خون انرژی میگرفت.
خب...  در واقع او هم انتظار داشت اینطور از خواب بیدار بشه...
نه با صدای کسی که مدام او صداش میزد....

الان او برای اولین بار بعد از مدت طولانی ،که خودش هم دقیق نمیدونست چقدر طول کشیده ،چشم هایش را در تاریکی باز کرده بود .درون تاریکی،احساس کرد بخشی از درون اش میجوشه،بخشی که میخواست فریاد بکشد، و شهر ها و روستا ها را به خون بکشه اما بخش دیگر وجودش، شیطانی که در درونش میجوشید رو مدام آروم میکرد.
با قدرتی که کم کم پیدا کرد،و خیلی هم از وجودش ممنون بود، مکانیسم مقبره اش رو راه انداخت...آرام اما پر سرو صدا....
زمین میلرزید اما صدایی که اسمش رو زمزمه میکرد متوقف نشد.
در ابتدا صدا خیلی ضعیف به گوش میرسید اما اون صدا....اون صدا به قدری آشنا بود که     نمی تونست نادیده  اش بگیره.
او در گل خانه ایی بود که در گذر زمان پژمرده شده بود و چند دقیقه بود که به اون فرد خیره شده بود. اون نمی لرزید،لب هاش از سرمای هوا کبود نشده بود اما در حالی که گریه میکرد ، با صدای ضعیف و شکسته  اسمش رو صدا میزد و همین صدا اون را از خواب بیدار کرده بود.
نا امیدانه مدام اسمش رو صدا میزد.
"سهون..."
                                                   ***
هنگامی که صداش رو شنید،از تابوت اش بیرون امد و روی گرد و خاکی که مانند چمن زمین را فرش کرده بود قدم گذاشت.
بسه...گریه نکن...
میخواست این کلمه ها رو به اون بگه و هر طور شده اشک هاش را پاک کند.
من اینجام...
زمزمه کرد:"لوهان...." و یک قدم جلوتر رفت.تعادل نداشت و زانو هایش می لرزیدند و مطمئن بود شیطان درون اش به وضعیتی افتضاحی که  داشت ،میخندد.اما فریادی که درون اش کشید حتی آن شیطان را هم ساکت کرد.
این بار بلندتر گفت:"لوهان...." و زانوهایش چند اینچ دورتر از خون خالص روبرو اش با زمین برخورد کرد.
دست های سردش که با لکه های جوهر تزیین شده بود به سمت اش دراز کرد:"لوهان....من...."
من که خواب نمیبینم، نه؟
"تو اینجای.... " تو واقعی هستی...مگه نه؟
اولین تماس،باعث شد نفس شیطان در سینه اش حبس بشه، بله...."تو واقعی ایی...."
***
یک شی ء سرد اما نرم گونه اش رو نوازش کرد.
چیزی داشت موهاش رو کنار میزد وچیز دیگری زیر سرش قرار گرفت...
کسی داشت  کلماتی را زمزمه میکرد....
زمان زیادی از وقتی که او با این حس بیدار شده بود میگذشت. حسی که باعث میشد قلبش چنان تند بزند که انگار هر آن امکان داره  بایسته،حسی که موجب میشد نفس کشیدن راو فراموش کنه  و ریه هاش از کمبود اکسیژن بسوزه،حسی که موجب میشد اشک هایش بریزه و جلوی دیدن اش رو بگیره...
اما هنگامی که اشک هاش رو پاک میکرد فکر کرد اگر این چیزیه  که در ازای دیدن سهون باید بپردازه،ارزشش رو داره... همان کسی که داشت در بالای سرش بهش نگاه میکرد درحالی که یکی از چشم هاش کاملا سیاه بود و اون یکی مثل چشمان خودش به رنگ یاقوت             می درخشید.
فک اش می لرزید و صدای کم جانی از لب هاش خارج شد ،درست مثل صدای بچه ها، اما بعد کم کم اوج گرفت و به خنده ایی لطیف و آسوده  تبدیل شد.
-"وای خدای من...سهون..." در حالی که نفس نفس میزد ایستاد و باعث شد صورت هاشون به هم نزدیک بشه.مرد رو برو اش دست از زمزمه کردن برداشت و  یک دستش رو از صورتش برداشت و روی شکم اش گذاشت در حالی که با دست دیگر اش بی وفقه داشت سرش رو نوازش میکرد.
-"هانی...."
-"سهون!"
و در اون لحظه بود که دیگه خجالت رو کنار گذاشت و وقتی دست هاشو دور مرد قد بلند حلقه کرد و توی گودی گردنش شروع به  گریه کرد ، دیگه براش مهم نبود که چطور به نظر میرسه ،فقط می خواست خودش به سهون بچسبونه. حتی وقتی که سهون اونو روی پاهاش نشوند و حتی وقتی که پاهاشو دور کمر سهون حلقه کرد،اتصالشونو بهم نزد و عقب نکشید.
-"سهون....تو...تو یه عوضی ایی...ازت متنفرم....من ...من واقعا ازت متنفرم!" اون گریه میکرد و با مشن هاش محکم به پشت سهون مضربه میزد ولی سهون احساس بدی نداشت.اون میدونست این جز اخلاق لوهانه و این مساله حتی باعث شد لبخند کوچیکی رو لب هاش بشینه.
-"همه چی مرتبه....فقط...هرچی تودلته  بریز بیرون" سهون در حالی که عشق اش رو بغل کرده بود زمزمه کرد.
و لوهانم دقیقا همین کارو کرد.
-"چرا؟چرا اینقدر زود تسلیم شدی؟چرا گذاشتی ضعف ات برت غلبه کنه؟ سهون ،چرا به جای شما  قبیله ویاتریکس باید ما رو برمیگردوند؟" لوهان فریاد میزد و صداش توی اغوش سهون گم میشد.
سهون سرشو خم کرد و روی شونه ی خون خالص تو بغلش گذاشت.
-"چرا کار ما به اینجا رسید؟چرا این جستجو شروع  شد؟سهون...جوابمو بده...جوابمو بده لعنتی...از کی تا حالا برای حل مشکل ات،  خودتو زندانی میکنی؟ها؟ وقتی تو مردی....دیدی من اینجوری دنیا رو بهم بریزم؟ندیدی،درسته؟"
لوهان سرشو بلند کرد که اونو ببینه ولی دید سهون سرشو رو شونه اش گذاشته ،پس چرخید و چشم های اشکی شو دید...
-"من فکر میکردم قوی تر از اینا باشی ،سهون...."
ناامیدی که در چشم های لوهان موج میزد،باقی مونده قدرت شیطان درون سهون رو هم از بین برد و باعث شد جشم دیگر اش هم یاقوتی رنگ بشه و حتی قطرات  جوهر روی پوستش هم ناپدید بشن. در واقع، یه مدت بود که شیطان درون اش میخواست بهش غلبه کنه  و سهون مدام در مقابلش میجنگید.

[Completed] •⊱ Legacy ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now