حالم خوب بود.
نمیتونست بد باشه، نه توی این هوا، نه وقتی توی این هوای سر صبح که میشه نفس عمیق گرفت و تازه شد. تکهی گچ رو توی دستم جابه جا کردم و قدمی عقب برداشتم تا از کمی دورتر به نوشتهها نگاه کنم.🍀
𝑇𝑜𝑚'𝑠 𝐷𝑖𝑛𝑒𝑟
Be our guest, you'll find your SMILE.Start and end your day with us.
خوشحال بودم که تام قبول کرده به جای نوشتن قیمتها همچین چیزی رو بنویسم، بهش گفته بودم که نوشتن عددهای بی معنی و مسخره هیچ حس خوبی به کسایی که تابلو رو میبینن نمیده و هر کسی که واقعا مشتری باشه بدون دونستن عدد و رقم وارد میشه، اما ایجاد یه حس خوب برای همه، چه مشتری چه بقیه به یاد موندنیه و باعث جذب مشتری هم میشه.
یادمه کمی با مکث نگاهم کرد، اما بعدش سری تکون داد و گفت که هر کار میخوام بکنم و بعد مشغول فاکتورهای خرید اول ماهش شد.و حالا جعبهی کوچیک گچهای قد و نیم قدِ رنگارنگ کنار پام بود و دست راستم پر از گرد گچ سفید. خودم هم از این تغییر خیلی مطمئن نبودم، اما در نهایت گچ کوتاه شده رو توی جعبه انداختم و پوفی کشیدم، هرچی که میشد، به امتحانش میارزید، نه؟
دستم رو به پیشبندم کشیدم تا گَرد، کمی از روی انگشتهام پایین بریزه، نوشتن و پاک کردن چندباره و وسواس برای خوشخط شدن نوشتهها بیشتر از چندین دقیقه وقتم رو گرفته بود.
جعبه رو برداشتم و با آرنج در رو هل دادم تا باز بشه بلافاصله بعد از ورود صدای تام توجهم رو جلب کرد. "تابلو رو برمیگردونی؟"
"بعد اینا، باشه." گفتم اما وقتی جعبه رو سر جاش برگردوندم و دستهامو شستم به کلی این موضوع رو فراموش کردم.یکی دو دقیقهی بعد پشت پیشخوان مشغول مرتب کردن یونیفورمم بودم که اون رو پشت در دیدم. لحظهای دستم روی بند پیشبندم خشک شد، چرا وارد نمیشد؟
ناگهان چیزی رو که فراموش کرده بودم به من سپردن رو، به یاد اوردم، اما دیر بود. قبل از اینکه نگاهش به من برسه یکی از همکارهام به سمت در رفت و نوشتهی قرمز رنگ رو به سمت اون برگردوند و در رو کمی باز کرد و بعد قدمی به عقب برداشت.
"ببخشید ما بازیم، اگه که سفارشی داری."نگاهم رو از در گرفتم و بعد از مکث کوتاهی، صدای زنگوله ها میگفت که در کاملا باز شده. صدای قدمهاش رو میشنیدم. و لحظهای بعد وقتی پشت پیشخوان ایستاده بودم و روبهروی من قرار داشت، تونستم ببینم که صورتش ملتهبه. انگار مسافت طولانیای رو دویده باشه، اما حرفی نزدم.
صبح بخیر کوتاهی گفت و بعد فقط سفارش رو داد، با اینکه میتونستم حدس بزنم که چه چیزی میخره اما اجازه دادم که خودش جملهاش رو بگه: "یه قهوهی متوسط بدون شیر، با شکر. با خودم میبرمش."
امروز با اینکه زود اومده بود عجله هم داشت؟ توی این هوای خوب عجله کردن گناهه، توی این هوا باید به آرومی قدم برداری و یک نفس رو هم هدر ندی.نگاهش زیرچشمیه...یعنی.. فکر نکنم از من خوشش بیاد...بیشتر به نظر میرسه که دربارهام کنجکاوه...
حتی نمیدونم این بهتره یا بدتر.من هم ازش خوشم نمیاد! اصلا چیزی نمیدونم دربارهاش..اما ساعت اومدنش رو، سفارش موردعلاقهاش، عادت ضرب گرفتنش روی میز، تکون دادنهای پاش وقتی دیرش شده همهی اینها رو میدونم و با اینحال هیچچیزی دربارهاش نمیدونم.
همهی این افکار وقتی دارم ازش رمز کارتش رو میپرسم توی سرم میچرخن و با خودم فکر میکنم اگه فقط به پایین کارتش نگاه کنم میتونم اسمش رو بفهمم..
سفارشش رو بالاخره آماده میکنم و همراه با رسید و کردیت کارتش روبهروش روی پیشخوان میذارم. حتی نمیفهمم که تشکر کرد یا نه، من جوابش رو دادم؟ خداحافظی کرد؟ من چیکار کردم؟
اون رفته و من بدون نگاه اضافهای به کارت بانکیش، ترجیح دادم که در آيندههای دور و محال اسمش رو روزی از خودش، با صدای خودش بشنوم و حالا اون رفته و من هنوز اسمش رو نمیدونم و شاید دیگه هیچوقت هم نفهمم.
-
۰۲۰۷۱۶
۶۵۲
-
YOU ARE READING
Tom's Diner
Fanfiction[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...